جزو شاگردهای اول بود
سر او توی جزوه بود و کتاب
موشک افتاد روی رویاهاش
قلمش را زمین گذاشت پدر
می توانست پا به دانشگاه
یا که بازار کار بگذارد
دید اسلام در محاصره است
پا به میدان مین گذاشت پدر
چفیه و زخم و ترکش و سربند
عطر و مهر و پلاک و انگشتر
سرفه و تنگی نفس، از جنگ
این تمام غنائم او بود
پشت اسمش نوشته شد جانباز
ولی آن آدمی که ما دیدیم
وقتی آمد به خانه، فاصله اش
تا شهادت به قدر یک مو بود
در ازای هزار حرف و حدیث
در جواب هزار طعنه ی تلخ
پدرم یک کلام حرف نزد
سرفه هایش ولی بیانیه شد
چون نگاهش فقط به پرچم بود
چون که سینه زن محرم بود
چون که دنیا به چشم او کم بود
یکی از چشم هاش تخلیه شد
خانه را خاکریز می بیند
ویلچر را نفربر دشمن
پدرم موجی است، دکتر گفت!
بله! او موجی است، چون دریاست
تازگی کشف کرده ام تنها
با همین عکس می شود آرام
توی این عکس رنگ و رو رفته
ذکر سربند او امام رضاست
باز پشت سرم گره زده ام
آستین های خالی او را
تا مگر لحظه ای فقط پدرم
بتواند مرا بغل بکند
دست های گره گشایی داشت
گرچه امروز در توانش نیست
مشکل بند کفش هایم را
با سرانگشت هاش حل بکند
محمدحسین ملکیان
@farazmalekianpoet