✍ و باز حضرت باران تو را صدا کردم ... چه عجيبی... تو بين منتظران هم، عزيز من چه غريبی! عجيب‌تر که چه آسان نبودنت شده عادت چه بيخيال نشستيم نه کوششی نه وفایی فقط نشسته و گفتيم: «خدا کند که بيایی» ... وقتی میان نفس و هوس جنگ می‌شود قلبم به چشم بر هم زدنی سنگ می‌شود آقا ببخش که سرم گرم زندگی‌ست کمتر دلم برای شما تنگ می‌شود … این جشن‌ها برای من آقا نمی‌شود شب با چراغ عاریه فردا نمی‌شود..‌. 💠