هرگزم نقش تو، از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
آنچنان مهر تو اندر دل و جان، جای گرفت
که اگر سر برود، از دل و از جان نرود
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان آمد
دگر نصیحت مردم، حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر ز پای درآیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز و در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده است از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
مرا بگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند، می ننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
...........
آنکس که تو را شناخت، جان را چه کند
فرزند و عیال و خاندان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانهی تو، هر دو جهان را چه کند
یا صاحب الزمان...