برنگشتی آنقدر بی آبرو شد چَشممان بی تو با ابلیس گرم گفتگو شد چَشممان تا بنایِ کشتیِ ایمانمان در گِل نشست با بلایای جدیدی روبرو شد چَشممان تا ببینیمَت کنار «لیت شعري» هایمان اشک؛طُغیان کردو غرقِ آرزو شد چَشممان با صدای هر اذان در حسرتِ دیدار تو سالها با گریه مشغولِ وضو شد چَشممان هرسه شنبه زیر باران، جمعه ها برجاده ها خیره ماند و راویِ بغض گلو شد چَشممان در حرم، در روضه، امّا بیشتر در جمکران مات وحیران ماندوصرفِ جستجو شد چَشممان هرزه بود امّا برای دیدنِ روز ظهور با حیا شد تا که با دستت رفو شد چَشممان