#طلبگی_انتخاب_من_است!
فصل اول [قسمت دوم]
هنوز صحبت مهسا تمام نشده بود که صدای زنگ خانه به صدا درآمد.
طاهره با صدای کلفت و خشنی که شبیه صورتش بود چند قدمی برداشت و همانطور که در را باز کرد فریاد زد:
- کیه این موقع شب؟!
تا صحنه را دید سریع روسریش را جلو کشید و کمی حجاب گرفت، بقیه که از سکوت طاهره تعجب کردند به او پیوستند سرهای حسنا، مهسا و بهاره به همراه طاهره از لای در بیرون بود و صحنه را برنداز می کردند.
پچ پچ دخترها زیاد شده بود که حاج آقا گفت:
- ببخشید آخوند ندیدین تا حالا؟
طاهره پاسخ داد:
- چرا! اما آخوند سگ به دست نه والا!
خنده های ریز تازه داشت به خنده های درشت تبدیل می شد که حاج آقا صدایش را صاف کرد و نگاهش را از روی زمین برچید و رو به دخترها گفت:
-اها! برا همین مزاحم شدم، رفتم آشغالا رو بذارم سرکوچه، دیدم جلو خونه شما وایستاده سگ شما نیست یعنی؟
مهسا که در حاضر جوابی شهره ی عام و خاص بود
با همان صدای نازک و صورت کشیده، چشم های درشتش را کوچک کرد و گفت:
- ببخشید ها مگه نباید ساعت ۹اشغالا رو ببرید؟ بعدم ما اصلا سگ نداریم و...
طاهره اخم های درهمش را درهم تر کرد و نگاهی به مهسا انداخت تا دیگر صحبت نکند.
دخترها اقا محسن همسایه ی دیوار به دیوار را تنها گذاشتند و پشت در شروع به مشورت کردند بالاخره پس از بحث و جدل های فراوان طاهره در را باز کرد گفت:
- فقط تا صبح می تونه اینجا باشه!
-ممنونم صبح انشالله میام میبرمش.
-ببخشید اسمتون؟
حاج اقا یک پاکت شیر که برای سگ سفید کوچولو گرفته بود به طاهره خانم داد و با گفتن اسمش خداحافظی کرد....
بالاخره پس از اتفاقات حمله ی سگ و مهمان ناخوانده، دختراها دور هم نشسته بودند و تازه چایی دبش که دم کرده بودند را می خوردند که حسنا گفت:
- راستی چرا خود حاج آقا تا صبح نگهش نداشت؟
همه ی سرها به طرفش چرخید و...
🙏 ادامه دارد
✍عشق آبادی
@farhangikowsar