🔹از گوشهی در سرک کشیدم، دیدم یک مأمور، پسر نوجوانی را گیر انداخته، نگهش داشته روی لاستیک داغ نیمسوخته و این بچه جرأت ندارد فرار کند. بچه از داغیِ زیر پایش، نه میتوانست بایستد و نه دل داشت از دست مأمور فرار کند. هی پایش را بر میداشت و میگذاشت. زیر لب زمزمه کردم: «یا حضرت زهرا! مادر ! کمک کن این بچه رو از دست این نامرد نجات بدم.» چادرم را دور کمرم محکم کردم و از چایخانه پریدم بیرون، دست بچه را کشیدم دنبال خودم و گفتم:«بدو، نترس.» حالا من بدو،بچه بدو، مأمور بدو. همینطور که میدویدیم، به بچه گفتم:«بپیچ تو کوچه بعدی، برو کاریت ندارن.» میدانستم مأمور از من لجش گرفته، با بچه کاری ندارد و میآید دنبال من. همین هم شد. کوچک به کوچه میدویدم و مأمور سمج خسته نمیشد و ول کن نبود. نفس کم آوردم، وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق. پای تیر، دستم را گرفتم به جاهای خالی و رفتم بالا. مأمور پشت سرم بالا آمد. همین که کمی نزدیکم شد، با پا محکم کوبیدم تخت سینهاش و پرت شد پایین. تا خودش را جمع و جور کند، خودم را از روی تیر رساندم به پشت بام.....
🔸از خدا خواستم هم دلم را آرام کند، هم به دست و پایم قدرت بدهد. محمد را به پهلوی راست خوابانده بودم و داشتم به سرش نگاه میکردم. چیزی از پشت سرش نمانده بود. ظاهر صورتش از روبهرو تقریبا سالم بود، اما از پشت گوش به بعد نه. آرام دست بردم و باندها و پارچههایی را که فرو کرده بودند در حفرهی خالی سرش، در آوردم. دور گردن محمد و دست من پر شد از تکه پارچههایی که قبلاً سفید بودند و حالا به قرمزی میزدند. یک تکه از زبان و دندانهایش لابهلای باندها بود و آمد توی دستم. دلم ضعف رفت. با احتیاط باندها را گذاشتم سر جای اولشان. به محمد نگاه کردم و گفتم: «مادر خوش به حالت که رفتی. آخرم حرف تو شد. بالاخره یه تیکه از بدنت رو جا گذاشتی و اومدی. انشاءالله روز قیامت با بدن مادرم زهرای مرضیه پیدا بشه......
🆔
@farhangimoasese
@farhangimoaseseAdmin : ارتباط با ادمين