استاد کامبوزیا ! ... دختر استاد می گفت: خانواده ما شلوغ بود، اما همه چیز برنامه ریزی داشت. ما معمولا صبح زود بیدار می شدیم. همگی می خواندیم و به سخنان پدر در موضوعات دینی گوش می کردیم. بعد به سراغ زمین کشاورزی می رفتیم. سپس صبحانه می خوردیم و راهی مدرسه می شدیم. مسیر حدودا شش کیلومتری را پیاده طی می کردیم که هم برای ما ورزش بود و هم درسهای خود را در حین حرکت در بیابان مرور می کردیم. ظهر نیز همینگونه بر می گشتیم. پدر همیشه با محبت با ما برخورد می کرد. بارها پیشانی فرزندانش را به خاطر کار خوبی که انجام داده بودند . اگر اشتباهی از ما سر می زد پدر فقط اخم می کرد. دیدن چهره ناراحت ایشان برای ما بزرگترین بود. البته ایشان در زمینه تربیت استاد بودند. معمولا قهر کردن شان با فرزند، بیش از یک روز طول نمی کشید، روز بعد با لبخندی از سوی پدر دوباره روال زندگی ما عادی می شد. لذا همیشه مراقب بودیم که پدر را ناراحت نکنیم. ایشان به طرز آداب و رسوم نشستن و برخواستن ، حتی صحبت کردن ما دقت داشتند. هر جا اشتباهی از ما سر می زد متذکر می شدند. شبها که هوا تاریک می شد خیلی زود می خوابیدیم ، تازه در آن زمان مطالعه پدر در کتابخانه شروع می شد. پدر ما یک مسلمان واقعی بود. 📗کتاب -گروه فرهنگی هادی - صفحه۳۵ 🔰@farhangyar99