تازه فهمیدم بابام عاشق یه دختر میشه. از شانس بد، داداش های دختره خلافکارای بزرگ شهر بودن. بابام به داداش های دختر یه کفتر میفروشه اما کفتر جلد بابام بوده، برمیگرده پیش خودش.( داداشای دختره از دست بابام شاکی میشن و دنبالش بودن) خلاصه بعد از دوماه داداش ها میفهمن خواهرشون با بابام دوسته. قسم میخورن که بابامو میکشن‌. بابام از ترسش فرار میکنه تهران هفته ی اول با مادرم آشنا میشه هفته ی دوم میاد خاستگاری هفته ی سوم با مادرم ازدواج میکنه😂😂😂😂 »amirbot« @farsitweets