سحر ها صدایش نمی زدم که روزه نگیرد؛ اما وقتی می دیدم که بی سحری تا افطار گرسنه و تشنه می ماند مجبور می شدم صدایش کنم. نه که نخواهم روزه بگیرد ، می دیدم از خواهر و برادر هایش ضعیف تر است ، دلم می سوخت. می گفتم:"بذار به تکلیف برسی ، بعد" بزرگ تر که شد زیاد روزه می گرفت. نذر می کرد. صبح ها صبحانه می گذاشتم ، می آمدم می دیدم نخورده و رفته. بعد که می آمد می گفت روزه ام 🙂✨ ☘️ 🕊¦⇠