«از شهر تا روستا با پای پیاده ،بچه به کولم بود ،پشتم را انقدر دندان کشید که زخم شد . از شدت درد » دوباره نگاهم کرد و گفت «انقدر با دندان فشار داد که پشتم زخم برداشت . ننه!!!از شدت درد » سرش را از من برگرداند و به جایی خیره شد . «خریدار به من گفت محصولت را میخرم ،اما نسخه ای که داری ،دارو نخر ،بچه زنده نمی ماند . به خانه که رسیدم بچه را خواباندم ،تا غروب تمام کرد » بر زانوانش زد و گریست ،انگار داغ سال های دور برایش زنده شد ،کودک ده ماهه مرا سمت خود برد و دوبار پیشانی اش را بوسید. دوباره خیره شد ،واگویه کرد ،ناله کرد و گریست . (و همیشه مادر حتی از خاری که به پای فرزند می رود خود را نکوهش می کند و در عذاب است .) دوباره ادامه داد «نمی دانم دردشان چه بود . دوتاشان این طور شدند ،بعد خدا شش فرزند دیگر به من داد .» «چه بگویم از سرنوشت که دوباره دو جگر گوشه دیگرم را در جوانی از من گرفت اما خدارا شکر که یادگارهایشان را برایم گذاشت تا دلم به دیدنشان روشن شود . خوشا روزی که با هم می نشستیم قلم بر دست کاغذ می نوشتیم قلم بر دست کاغذ روی زانو غم روز جدایی می نوشتیم » دیگر سکوت بود وسکوت .... و حالا مادر بزرگ و گردش چرخ گردون که صورتش را به یادگار، نقشبندی کرده تا بدانم هر خطی که نقش شده ،ناگفته هایی است که گه گاه چراغش روشن می شود و واگویه ای را بر زبان جاری میکند ... انتشار با لینک کانال .....🌸...... @farzand_avari_masir