هرچه که صف جلوتر میرفت,زانوهای من شل تر میشد.....تااینکه من وبچه هایم رسیدیم....به مقصداصلیمان رسیدیم,قبل ازاینکه من بر سرمزار سردار زانوبزنم,حسن وحسین خودشان را روی سنگ مزار انداختندوبا زبان عربی وعبارتهای کودکانه با سردار درد دل میکردند,یکی میگفت عمو,داداش عباس رابردند,یکی میگفت عمو چرا نموندی تا پیداش کنی,زهرا محجوبانه چادرش رابرسرکشیده بود وبالای مزار با هق هق گریه میکردوحرف میزد اما نمیدانستم چه میگوید,ناگاه یاد خوابم افتادم وعباس... بچه ها رااز مزار بلند کردم وگفتم:سردار خوب میدونی دل از وطنم نمیکندم...فقط وفقط برای خاطر شما امدم,سردار ,پسرم عباس ازت کمک خواسته...ای علمدار دنیای من,جان علمدارکربلا,نشانی، خبری از عباسم به من بده...سردار پسرانم رانذر وجودت کردم,نذر راهت کردم,نذر مرام ومکتبت کردم,سردار من نه , این بچه ها را ناامید نکن....عباسم....همینجور که گریه وزاری میکردیم,دوتا خانم که از خدام مزار سرداربودند زیربازویمان را گرفتند ومن وبچه ها را روی نیمکتی کنار مزار نشاندند. شربتی برایمان اوردند. یک ارامشی تمام وجودم را گرفته بود ,بچه هاهم ارام شده بودند ,انگار اینجا مامن ارامش وسکینه است... طوری برنامه ریزی کرده بودم که شب برگردم,چون به علی,قول دادم,سریع برگردم,بلیط برگشتمان,برای ساعت یک شب بود,الان هم نزدیک غروب,نمیدانستم کجا برویم که درهمین حین اقایی امد به طرفمان... ادامه دارد... 🖊به قلم…ط_حسینی 🍃🌹 🌹🍃 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd