بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌿 ‌‎‎‌‎‎‎ _نمیتونم خیره شدم بهش _میخواستم ولی نشد.. _نمی‌تونم.. _سخته.. +چطور برای من سخت نبود؟! _دل میخواد.. +خب بخواد..اولش سخته..ولی بعدش عادت می‌کنی.. _دل ندارم .. نفس عمیقی کشیدم.. +آقای‌علی‌آقا..به من چه؟! +فقط من رو اذیت نکنید... _آخه.. +آخه نداره که..دل بکن .. _دل؟! _به همین راحتی؟! انگار مژه‌هاش سنگینی میکرد.. بغض کرده بودم.. ولی شکست.. گریه‌ام گرفت.. +علی‌آقا +من.. +دل بهت دادم.. +خودت نخواستی.. +غرور داشتی +نگاهم نمیکردی.. +خسته شدم +کم‌آوردم.. +دل کَندم.. +توهم دل بکن.. +تماااام * سرش پایین بود.. سرش رو آورد بالا چشمهاش پر از اشک بود.. مثل پسر‌بچه‌ی کوچولو بارید.. گریه کرد.. علیِ من داشت غصه میخورد.. _محیا.. _من میخوامت.. +علی یهو چشمهاش برق زد .. انگار خوشحال شد که اسمش رو بدون پسوند شنیده.. +ولی من نمیخوامت.. اشکش روی گونه‌اش چکید.. پشت کردم بهش و رفتم.. اونقدر گریه کرده‌بودم که چشمهام درد میکرد.. بعد صبحانه راه افتادیم به سمت خونه ... علی آقا رفته بود و ندیدمش.. نمیدونم چرا ولی عذاب وجدان داشتم.. از اینکه دلش رو شکستم.. همش‌ چشمهای قشنگش که بخاطر گریه میلرزید توی ذهنم رژه میرفت.. به خونه که رسیدیم.. توی نایلون نگاهی کردم.. همون نایلون خوراکی‌ها بود که توی راه باغ خرید‌‌.. خودم رو به تخت رسوندمم.. تلفن خونه زنگ خورد.. در اتاق رو باز کردم.. از پله‌ها رفتمم پائین.. وسط راه بودم که مامان جواب داد.. همونجا ایستادم وسطِ پله‌ها.. _بله.. _سلام خانم سعادتی.. اوه.. 🌿 ... 🚫 @farzandan_shahid