«عزیز خورشید» کنار بخاری نشسته بود و انار دون می کرد.😋
بچه ها تازه رهاش کرده بودن. تا دو دقیقه پیش همبازی قایم موشک نیما و دریا بود.😁
با اینکه با عصا راه میره و سنگین وزنه، اما عاشق بازی با بچه ها است. هر دفعه که میاد خونمون، تا بچه ها رو به نفس نفس نندازه و صدای خندهشون رو به آسمون نرسونه دست بردار نیست.😃
صدام کرد و یک کاسه انار دستم داد. نشستم کنارش و مشغول خوردن شدیم. 😋
عزیز داشت نیما و دریا رو نگاه میکرد که میخکوب جلوی تلویزیون نشسته بودن و انار میخوردن.👧👦
بهم گفت: «من وقتی اندازه تو بودم شیش تا بچههامو داشتم. بچه ها خودشون اینقدر با هم بازی می کردن که غذا خورده نخورده سر سفره خوابشون میبرد، اما مادرای حالا خیلی زرنگ باشن، مثل تو دوتا بچه بیارن.» 😏
گفتم: «عزیز جون، به زرنگی نیست. اون موقعها اینقدر گرونی نبود. الان همه از گرونی میترسن بچه بیارن.» 🤦♀
گفت: «ای بابا عزیز جان، اون موقعها خیلی خیلی اوضاع بدتر بود، اما فرقش این بود که مامانا به کُم و هُم اعتقاد قلبی داشتن.» 😌
با تعجب گفتم: «به چی؟؟!!!» 😳
گفت: «به کُم و هُم، به هُم و کُم.»
گفتم: «یعنی چی عزیز؟؟» 🤔
گفت: «ببین عزیز جون، خدا دو بار تو قران به مامانا و باباها گفته که از روزی بچههاتون نترسید که من خودم به شما و اونا روزی میرسونم.
دو بار گفته: نحن نرزقکم و ایاهم، نحن نرزقهم و ایاکم.
اون روزا بین مردم روستا روزی بچه ها به کُم و هُم معروف بود.»😌
تا حالا نشنیده بودم. حرفهای عزیز برام جالب بود؛ انگار خدا میگه که اگه بچه بیاد، روزی پدر و مادر زیاد میشه.
به زندگی خودم فکر کردم.🧐
عجب!!! من و همسرم که فقط با یه خونه اجارهای کوچیک شروع کردیم. اما حالا بعد از اومدن دو تا بچه شرایط اقتصادیمون بهتر شده.
تو ذهنم دنبال یه نمونه متناقض میگشتم. آبجی نرگس و داداش مهدی هم با اومدن بچه هاشون وضعشون بهتر شد. دوستم نگار هم همینطور.دخترخالههام، دخترعموهام ...🙃
جدیها!! انگار این یه قانون ثابت تو هر زندگیه.👌
عزیز منتظر بود تا من چیزی بگم. انار میخورد و نگاهم میکرد. به صورت مهربونش نگاه کردم و با لبخند گفتم:
«راست میگی عزیز، خدا کُم و هُم هیچ بچه ای رو یادش نمیره»😊😊😊
🌴صدقه جاریه👇
🌹ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇
https://eitaa.com/farzande14