🌸پیش‌گویی هایی پیرامون انقلاب و رهبری 👈(قسمت سوم‌) رؤیای صادقه آیت الله نصرالله شاه آبادی فرزند استاد امام خمینی: (خلاصه شده)👇 زمانی که مرحوم امام در ترکیه تبعید بودند، من در نجف بودم خواب دیدم که آمدم ایران و در خوزستان هستم. جنگی واقع شده. ولی دشمن معلوم نبود. حضرت سید الشهداء علیه السلام هم در همان میدان جنگ، منزل داشتند و این جنگ، زیر نظر ایشان بود. جنگ خیلی طولانی شد، خیلی ها کشته شدند، از جمله یکی از دایی زاده های من به اسم حبیب الله. همه درخت ها و نخل ها هم شکست و سوخت، تا بالأخره ما پیروز شدیم. ما که پیروز شدیم، من زود دویدم بروم به حضرت سید الشهداء علیه السلام تبریک بگویم. من فوراً دویدم و رفتم خدمت حضرت. دیدم حضرت چهار زانو نشسته اند، یک متّکایی هم روی دامنشان هست که به آن تکیه داده اند. حضرت، قیافه ای نورانی داشتند، اما عمامه سرشان ندیدم؛ ولی خیلی زیبا و خوشگل بودند. به ایشان تبریک گفتم که الحمدلله ما غالب شدیم... (خلاصه شده) این خواب گذشت. یادم رفت تا امام خمینی مشرّف شدند نجف. بعد از مدتی، روزی همین آقا عبدالعلی (اشاره به حجه الاسلام و المسلمین آقا عبد العلی قرهی که در بیت حضرت امام فعالیت می‌کرد) آمد منزل ما و گفت: آقا شما را کار دارند. رفتم خدمت ایشان. در دیدارها رویه اولیه ایشان سکوت بود. حرفی نمی زدند تا دیگری شروع کند. من سلام علیک و احوال پرسی کردم و گفتم: امری داشتید؟ ایشان مطالبی گفتند و من هم جواب دادم. نمی دانم چه مناسبتی داشت که دفعتاً این خواب به ذهنم آمد. به ایشان عرض کردم: آقا شما که در ترکیه بودید، من چنین خوابی دیدم. وقتی نقل کردم، ایشان دست هایشان را به هم مالید و گفت: «لا حول ولا قوّه الا بالله»، بعد هم گفت: جنگ می شود❗️ برای من خیلی اعجاب آور بود. آن موقع اصلاً صحبت این چیزها نبود، اصلاً احتمال این که ایشان به ایران برگردد نبود، چه برسد… . من اصرار کردم که: آقا به چه مناسبتی در این موقعیت و با این وضعیت، چنین مطلبی می فرمایید؟ جواب ندادند. من خیلی کنجکاوی کردم و فشار آوردم؛ ولی ایشان از گفتن استنکاف کردند. بالأخره به اصرار من فرمودند: یک شرط دارد: به شرط این که تا وقتی من زنده هستم، این را به کسی نگویی! من گفتم: خدا می‌داند این خواب دفعتاً یادم افتاد. امام فرمودند: 🌸 این، تخطیطی (نقشه؛ نقشه‌کشی) است که پدرت (آیت الله شاه آبادی بزرگ) برای ما کشیده و این برنامه، می‌شود و ما هم باید برویم و جنگ هم می‌شود و ما هم پیروز خواهیم شد. این را فرمودند. ما هم گفتیم: چشم! و دیگر دنبال نکردیم. 👌تا اینکه بعدها آمدیم ایران، انقلاب پیروز شد، جنگ شد، سال ۵۹ به همراه کمک‌های مردمی به جنوب رفتم، نگاهم به نخل های شکسته و سوخته که افتاد، آن خواب و تعبیر امام به ذهنم آمد... 📚گفتگوی کامل در کتاب: خاطره های آموزنده، محمّد محمّدی ری‌شهری، قم، دارالحدیث، چاپ اول، ۱۳۹۱ ش، ص ۱۰۹ ـ ۱۱۲ به کانال بپیوندید👇 🇮🇷 @fasle57 6⃣1⃣6⃣