چه بی‌رحمانه می‌خندید مرگ کودکانش را جهان خون‌گریه خواهد کرد اندوه نهانش را حبابی خنده زد روزی به گنجشکی که در طوفان ز کف می‌داد مظلومانه ویران‌آشیانش را حباب پوچ‌مغز این نکته را امّا نمی‌دانست که ویران می‌کند آن خنده، در دم، خان‌ومانش را تبسّم‌های شمع از فرط شوروشادمانی نیست شراری می‌دهد بر باد سوزان‌دودمانش را حباب «آهنین گنبد» ندارد سود هنگامی که دود آه مظلومان بسوزد آستانش را شما حتّی حبابی روی آبی نیستید این‌جا سرابی دور را مانید و وهم بی‌کرانش را شما را مومیایی می‌کند در موزۀ تاریخ نبینید این‌چنین بشکسته درهم استخوانش را @faslefaaseleh