این داستان را من از زبان حجت الاسلام عالی شنیدم(نقل به مضمون) علامه امینی چند وقتی بود که درخواستی از مولا امیرالمونین(ع) میکرد و به قول معروف مولا به حرفاش گوش نمیداد روزی که تو حرم نشسته بود و غمگین بود دید که یه عرب با سر و وضع نامناسب اومد تو حرم و بچه اش که فلج بود گذاشت جلو حرم و گفت یا علی زود باش شفاشو بده میخوام برم کار دارم علامه امینی در عین ناباوری دید که بچه شفا پیدا کرد و اون مرد عرب تشکر کرد و رفت بعد از این قضیه علامه امینی رو به حرم مولا کرد و گفت یا امیرالمومنین آقای من ، مولای من ، ارباب من من این همه درخواست دادم این همه تو راه شما زحمت کشیدم و ..... جواب منو نمیدی بعد این مرد نیومده شفای بچه اش را دادی رفت؟ چرا؟؟؟ میگفت تو عالم مکاشفه مولا امیر را دید و امام علی (ع) به علامه امینی فرمود : عبدالحسین! اگه شفای این را نمیدادیم میرفت و دیگه نمیومد ولی تو از خودمونی ، تو که جایی نمیری ............................................. این همه حرف زدم تا بگم خیلی خوش به حالش خدا داره بهش میگه تو از خودمونی ، تو جای دیگه ای نمیری تو از خودمونی و در خونه خودمون رفت و اومد میکنی همه شب بر آستانت شده کار من گدایی به خدا که این گدایی ندهم به پادشاهی ارسالی 🍃🌹🍃 @fatemi222