در غریبی تا به خاک و خون سر خود را گذاشت رو به سمت آسمان پا بر سر دنیا گذاشت دست مردی آب بر حلقوم خشک او نریخت نیزه‌ی نامرد روی حنجر او پا گذاشت گفت می خواهم بگیرم دست تو؛ او در عوض چکمه بر پا، پا به روی سینه‌ی آقا گذاشت هر نفس از سینه‌ی مجروح او خون می‌چکید خون او یک دشت لاله در دل صحرا گذاشت کو رقیّه تا ببیند قاتلی از جنس سنگ تیغ را بر حلق خشک و زخمی بابا گذاشت در شب سرد غریبی در تنور داغ درد خسته بود و سر به روی دامن زهرا گذاشت (سید محمد جوادی) ******************* اگر دست پدر بودی به دستم چرا من در خرابه می نشستم اگر می بود بابای نکویم نمی زد شمر دون سیلی به رویم *** بابا چرا سر از خاك یک لحظه بر نداری حق داری ای پدر جان زیرا که سر نداری ما را رسوا کردند با ضرب تازیانه بابا مگر تو با ما ، عزم سفر نداری *** بیاای عمه جان کامشب زمرگ خودخبردارم هوای دیدن رخسار زهرا را به سر دارم خبر کن دختران شام را از بهر دیدارم که تا ثابت کنم من هم در این عالم پدر دارم *** من دختر سه ساله ی حسینم در باغ دین آلاله ی حسینم نامم به لوح عشق جاویدانست دیباچه ی رساله ی حسینم