هـمین طور که با ناراحتی، کتاب اعمالم را ورق میزدم
و بـا اعـمال نـابود شده مواجه میشدم، یکباره دیدم
بـالای صفحه با خط درشت نوشته شده: «نجات یک
انسان»
خـوب بـه یـاد داشـتم کـه مـاجرا چـیست. ایـن کار
خالصانه برای خدا بود. به خودم افتخار کردم و گفتم:
خـدا را شکر. این کار را واقعاً خالصانه برای خدا انجام
دادم. مـاجرا از ایـن قـرار بـود کـه یـک روز در دوران
جـوانی با دوستانم برای تفریح و شنا کردن، به اطراف
سـد زاینده رود رفتیم. رودخانه در آن دوران پر از آب
بـود و مـا هم مشغول تفریح. یکباره صدای جیغ یک
زن و فـریادهای یـک مـرد همه را میخکوب کرد! یک
پـسر بـچه داخـل آب افتاده بود و دست و پا میزد،
هـیچکس هم جرئت نمیکرد داخل آب بپرد و بچه را
نجات دهد.
مـن شـنا و غـریق نجات بلد بودم. آماده شدم که به
داخل آب بروم اما رفقایم مانع شدند! آنها میگفتند:
ایـنجا نزدیک سد است و ممکن است آب تو را به زیر
بــکشد و بــا خــودش بـبرد. خـطرناک اسـت و...
امـا یک لحظه با خودم گفتم: فقط برای خدا و پریدم
داخـل آب. خدا را شکر که توانستم این بچه را نجات
بـدهم. هـر طـور بود او را به ساحل آوردم و با کمک
رفقا بیرون آمدیم. پدر و مادرش حسابی از من تشکر
کـردند. خـودم را خشک کردم و لباسم را عوض کردم.
آماده رفتن شدیم. خانواده این بچه شماره آدرس مرا
گرفتند.
ایـن عـمل خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا ثبت
شـده بـود. مـن هـم خـوشحال بودم. لااقل یک کار
خـوب بـا نـیت الهی پیدا کردم. میدانستم که گاهی
وقـتها، یـک عمل خوب با نیت خالص، یک انسان
را در آن اوضـاع نـجات مـیدهد. از ایـنکه این عمل،
خـیلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهمیدم کار
مـهمی کـردهام. اما یکباره مشاهده کردم که این عمل
خـــالصانه هـــم در حــال پــاک شــدن اســت!
بـا نـاراحتی گـفتم: مـگر نـگفتید فـقط کـارهایی که
خـالصانه برای خدا باشد حفظ میشود، خُب من این
کـار را فقط برای خدا انجام دادم. پس چرا پاک شد؟!
جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: درست است، اما
شـما در مـسیر بـرگشت به خانه با خودت چه گفتی؟
یکباره فیلم آن لحظات را دیدم. انگار نیت درونی من
مـشغول صـحبت بـود. من با خودم گفتم: خیلی کار
مهمی کردم. اگر جای پدر مادر این بچه بودم، به همه
خـبر میدادم که یک جوان به خاطر فرزند ما خودش
را بـه خـطر انـداخت. اگـه من جای مسئولین استان
بـودم، یـک هـدیه حـسابی و مراسم ویژه میگرفتم.
اصـلاً بـاید روزنـامهها و خـبرگزاریها با من مصاحبه
کــــنند. مــــن خـــیلی کـــار مـــهمی کـــردم.
فـردای آن روز تـمام ایـن اتفاقات افتاد. خبرگزاریها
و روزنـامهها با من مصاحبه کردند. استاندار همراه با
خـانواده آن بـچه به دیدنم آمد و یک هدیه حسابی
بـرای مـن آوردند و... جوان پشت میز گفت: تو ابتدا
بـرای رضـای خـدا ایـن کار را کردی، اما بعد، خرابش
کردی...
آرزوی اجــر دنـیایی کـردی و مـزدت را هـم گـرفتی.
درسته؟
گـفتم: هـمه ایـنها درسـته. بعد باحسرت گفتم: چه
کـنم؟! دسـتم خـالی اسـت. جـوان پـشت میز گفت:
خـیلیها کـارهایشان را برای خدا انجام میدهند، اما
بـاید تـلاش کـنند تـا آخر این اخلاص را حفظ کنند.
بـعضیها کـارهای خـالصانه را در دنیا نابود میکنند!
________________________________
متن بالا از نرمافزار کتاب سه دقیقه در قیامت ارسال شده است شما میتوانید از لینک زیر این کتاب را دانلود کنید 👇
https://cafebazaar.ir/app/com.threedaghighe.book/?l=fa