آن گل که دین و مکتب از او آبرو گرفت گلهای باغ عشق از او رنگ و بو گرفت بهر نماز عشق به محراب معرفت از چشمه سار چشم تر خود وضو گرفت وقتی که خواست جسم پدر را نهد به خاک با اشک بوسه ها ز رگ آن گلو گرفت چون شمع سینه سوخته ای آب شد تنش از بسکه همچو فاطمه با گریه خوگرفت رسوا نمود دشمن دین را به نزد خلق با خطبه ای که خواند توان از عدو گرفت پیراهنی که فاطمه از مهر رشته بود تا آنکه دست خصم نماند از او گرفت با یاد تشنگان لب آب خون گریست هرگه که دید آب و بدستش سبو گرفت با کثرت گناه «وفائی» به اشک و آه امید خود ز آیۀ لا تقنطو گرفت