مرهم به زخم دل به جز از سوز آه نیست روزی چو روزگار من از غم سیاه نیست خواهم که سیر بینمت، آنگه سفر روم باید چه چاره کرد؟ که تاب نگاه نیست من با تو آمدم، بنگر با که می روم جولان خصم هست ولیکن پناه نیست رأس تو روی نیزه و خورشید بر فلک با بودن تو، حاجت خورشید و ماه نیست گفتم که خاک بر سر خود ریزم از فراق جز سنگ و تیر و نیزه در این قتلگاه نیس