- پاسخ كوبنده مُجاب كردن غرض ورزان و پاسخ كوبنده در برابر كج اندیشی مخالفان ولایت، از جمله شیوه‌های علمی امامان معصوم در برخورد با این گونه افراد است كه عمدتاً دست نشاندگان حكمرانان فاسد بوده و در شمار مزدوران دربار هستند. یكی از این افراد دست نشانده و دانشوران مزدور نفیع انصاری بود. نوشته اند روزی هارون الرشید عباسی، امام كاظم (ع) را به حضور طلبید. امام(ع) به دربار خلیفه رفت. نفیع انصاری پشت در كاخ هارون الرشید منتظر نشسته بود تا او را به درون راه دهند. امام(ع) از پیش روی او گذشت و با شكوه و جلالی ویژه به درون رفت. نفیع انصاری از عبدالعزیر بن عمر كه در كنارش بود، پرسید: این مرد باوقار كه بود؟ عبدالعزیز گفت: او فرزند بزرگوار علی بن ابی طالب از آل محمد(ص) است. او موسی بن جعفر(ع) است نفیع انصاری كه از دشمنی بنی عباس با خاندان پیامبر(ص) آگاه بود و خود نیز كینه آنان را به دل داشت، گفت: گروهی بدبخت‌تر از اینان عباسیان ندیده‌ام؛ چرا آنان به كسی كه اگر قدرت یابد، آنان را سرنگون خواهد كرد این قدر احترام می‌گذارند؟ هم اینك این جا منتظر می‌شوم تا او برگردد و با برخوردی كوبنده، شخصیتش را درهم بكوبم عبدالعزیز با دیدن سخنان كینه توزانه نفیع انصاری نسبت به امام، گفت: بدان كه اینان خاندانی هستند كه هر كس بخواهد با مركب سخن به سوی آنها بتازد، خود پشیمان می‌شود و داغ خجالت و شرمساری بر جبین خویش تا پایان عمر می‌زند اندكی گذشت و امام(ع) از كاخ بیرون آمد و سوار بر مركب خویش شد. نفیع انصاری با چهره‌ای مصمّم جلو آمد، افسار اسب امام(ع) را گرفت و مغرورانه پرسید: آی تو كه هستی؟ امام(ع) از بالای اسب نگاهی عاقل اندر سفیه كرد و با اطمینان فرمود: اگر نسبم را می‌خواهی، من فرزند محمد(ص) دوست خدا، فرزند اسماعیل ذبیح الله و پور ابراهیم خلیل الله هستم. اگر می‌خواهی بدانی اهل كجا هستم؟ ، اهل همان مكانی كه خدا حج و زیارت آن را بر تو و همه مسلمانان واجب كرده است. اگر می‌خواهی شهرتم را بدانی، از خاندانی هستم كه خدا درود فرستادن بر آنان را در هر نماز بر شماها واجب گردانیده و اما اگر از روی فخر فروشی سؤال كردی، به خدا سوگند مشركان قبیله من راضی نشدند، مسلمانان قبیله تو را در ردیف خود به شمار آورند و به پیامبر(ص) گفتند ‌ای محمد(ص)! آنان كه از قبیله خویش هم شأن و هم مرتبه ما هستند، نزد ما بفرست. اكنون نیز از جلوی اسب من كنار برو و افسارش را ردكن نفیع انصاری كه همه شخصیت و غرور خود را در طوفان سهمگین كلام امام(ع) بر باد رفته می‌دید، در حالی كه دستش می‌لرزید و چهره‌اش از شرمندگی سرخ شده بود، افسار اسب امام(ع) را رها كرد و به كناری رفت. عبدالعزیز با پوزخندی زهرناك به شانه نفیع انصاری زد و گفت: نگفتم به تو كه با او توان رویارویی نداری ادامه 👇