📝زن زهیر می گوید که وقتی داشت می رفت تو فکر بود چون خبر مهم بود حق داشت تو فکر باشد. می گوید وقتی که برگشت داشت می خندید چهره باز بود ، آمد به عیالش گفت برو لاحق بشو به خانواده ی خودت، یعنی دیگر من می روم، گفت زهیر! مرا هم ببر، گفت نمی توانم ببرم. گفت چرا پس زینب کبری می رود؟ تو هم من را ببر. زهیر گفت نه من ایمان حسین ابن علی را دارم نه تو صبر زینب کبری را داری. اگر آن جا جزع فزع کنی بی تابی شان بدهی شاید من هم در کار خودم موفق نشوم. عیالش گفت قول می دهم هیچ بی تابی نکنم. زهیر باز هم گفت من از بردن تو معذورم . بلاخره یک زن صالحه نمی تواند با شوهرش در بیفتد گفت باشد اما حالا که من را نمی بری و برای همیشه داریم از من جدا می شویم خواهشی ازت دارم ؛ گفت بگو ، گفت هیچی از تو نمی خواهم نه پول و مال می خواهم نه می گویم من را به کی می سپاری ؛ فقط یک خواهش دارم . گفت بگو. 🔷گفت : اسئَلک عَن تذکُرَنی عند جدّ الحسین یوم القیامَه ، روز قیامت پیغمبر رحمت را که دیدی جد این آقا ابی عبدالله را دیدی من را هم یاد کن. بگو این زن هم موءید من بود. استاد فاطمی نیا