روضهٔ ز کوفه آل یاسین بار بستند به محمل جمله با افغان نشستند به راه شام ویران بود دِیْری در آنجا معتکف یک اهل خیری یکی راهب بدان دیرش مکان بود ز رویش نور یزدانی عیان بود چه راهب ثانی اثنین مسیحی چه راهب تالی تلو ذبیحی چه راهب روز و شب سرگرم اذکار چه راهب نقطه‌ی حق‌جوی پرگار فراز بام آن دِیْر دل افروز بر آمد از قضا راهب یکی روز زهر سو بود سر گرم تماشا به صنع سرمدی خلاق یکتا که ناگه دید از یکسوی آن دشت ز مشرق شمس رخشانی عیان گشت ز پی طالع مه چندی منور همه چون بدر تابان مطهر پس آنگه دید راهب کوکبی چند همه دنبال هم بر بسته دربند به اطراف مه و خورشید کوکب گرفته شش جهت دیدی یکی شب جمال لا مکان را در مکان دید خدا را زاهد ترسا عیان دید سری چند همچو خورشید از بدن دور مشعشع رویشان چون سینه‌ی طور به پیشاپیش آن سرهای پر خون سری دید از همه در رفعت افزون زنان و دخترانی چندش از پی همه بر سر زنان از غربت وی به‌پای دِیْر او منزل نمودند ز پشت ناقه‌ها محمل گشودند فرود آمد ز دِیْر آن طینت پاک گشودی در بدان افواج بی باک بدیشان گفت لشکر از کجائید مرا واقف از این شورش نمائید شما را این تهاجم بی سبب نیست بگوئید این زنان و این سر از کیست به او گفتند آن خلق تبه کار چو باشد راهبا با این سرت کار کنون ما این عیال و این سران را همی این بسته پرها کودکان را که بینی روزشان را جمله چون شام اسیری می‌بریم از کوفه بر شام چو راهب این سخن زانها شنیدی میان دِیْر خود گریان دویدی گرفت از مخزنِ جان بدرهٔ زر به ایشان داد بگرفت آن جهان سر زری داد و سر جانان خریدی سعادت بین نگو ارزان خریدی به دِیْر آمد به‌روی خویش در بست پسِ زانو دمی در فکر بنشست گهی در ناله، گه در فکر بودی گهی گرم دعا، گه ذکر بودی به دور شمع سر، پروانه گردید ز خویشان جهان بیگانه گردید گشودی راهب عاشق زبان را که جوید شاید آن سِرِّ نهان را در اول گفت ای سر صفوتی تو ویا گنجور پاک رحمتی تو تو نوحی یا که ابراهیمی ای سر؟! و یا هستی ذبیحُ الله اکبر؟! توئی ای سر مگر موسی بن عمران که هست از قبطیانت دیده گریان؟! مسیحی ای سر این شورش صلیبت؟! عجب دارم از احوال عجیبت! تورا ای سر قَسَم اول به اسفار که آمد مر رسولان را ز دادار بحق حرمت تورات اقدس به انجیل و بدان سِفر مقدس تو ای سر از کدامین خاندانی ز بستان کدامین دودمانی؟ نشد زین گفته حلِّ مشکل او نروئیده ز شوره حاصل او دوباره گفت ای محبوب سرمد دهم سوگند ای سرور به احمد بحق بِنْ عم و دامادش ای سر بحق حضرت زهرای اطهر ز خاموشی مرا ای سر مرنجان دمی با من تکلم کن مرا جان چو بردی نام زهرا راهب عشق تجلی کرد هر سو ثاقب عشق به طورش جلوه کردی نور الله زخود بیخود شد آن مردِ دل آگاه ز هر سو دید صد موسی ابن عمران فتاده محو و مات اندر بیابان لب پُر خون آن سر شد چو گل باز تکلم کردن آن سر شد آغاز به افغان گفت کی شوریده ترسا اگر خواهی مرا باشی شناسا من ای راهب غریب این دیارم به دشت کربلا افتد گذارم جوانان مرا لب تشنه کشتند ز یارانم کسی راهب نهشتند تنم را در میان خون کشیدند سرم را از قفا عطشان بریدند ✍مرحوم