داستان واقعی👇👇👇
#رمان #فرار_از_جهنم
نویسنده:
#شهیدسیدطاهاایمانی
#داستان_واقعی
#فرار_از_جهنم
قسمت چهل دوم:
نمیکشمت
سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من ... .
- به چی زل زدی؟ ...
- جملهای که چند لحظه قبل گفتی ... یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ ... .
محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم ... تا مجبور هم نشم نمیکشم ... تو هم اگر میخوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگهای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی ... و الا هیچی رو تضمین نمیکنم... حتی زنده برگشتن تو رو ... .
.
بردمش کافه ... .
- من لیموناد میخورم ... تو چی میخوری؟ ... یه نگاه بهش انداختم و گفتم ... فکر الکل رو از سرت بیرون کن ... هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه ... .
.
منتظر بودم و به ساعتم نگاه میکردم که سر و کلهشون پیدا شد ... ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه...
.
.
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید ... رنگش شد عین گچ ... سرم رو بردم نزدکیش ... به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه ... یکی مردونه روی شونهاش زدم و بلند شدم ...
.
.
یکی یکی از در کافه میومدن تو ... .
- هی بچهها ببینید کی اینجاست؟ ... چطوری مرد؟ ... .
یکی از گنگهای موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/fatemiioon135