داستان واقعی👇👇👇
#رمان #فرار_از_جهنم
نویسنده:
#شهیدسیدطاهاایمانی
#داستان_واقعی
#فرار_از_جهنم
قسمت چهل چهارم:
مسیر آتش
مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم ... .
اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت... چشمهاش میلرزید ... اگر یه تلنگر بهش میزدی گریهاش در میومد ... جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم میبرید یه نفرم نبود به دادمون برسه ...
.
.
تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد ... درگیری توی مسیر برگشت بود ... .
درگیری مسلحانه بود ... با سرعت، دنده عقب گرفتم ... توی همون حالت ویراژ میدادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری ... همزمان یکی از ماشینهاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشینها قفل شد ... .
.
اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین ... شوکه شده بود و کپ کرده بود ... سریع چرخیدم سمتش ... در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون ... پشت گردنش رو گرفتم ... سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره ... سریع از بین ماشینها ردش کردم و دور شدیم ...
.
.
از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد ... براش داروی ضد تهوع خریدم ... روی تخت متل ولو شده بود ...
.
.
روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش میکردم ... مراقب بودم حالش بدتر نشه ... حالش افتضاح بود ... خیس عرق شده بود ... دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار ... نیم خیز شد سمتم ... توی چشمهام زل زد و بریده بریده گفت ... چرا با من اینطوری میکنی؟ ... .
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/fatemiioon135