🌿داستان محبت شهید چمران راننده اش می‌گوید: ما در مسیری در جنگ داشتیم می‌رفتیم، یک‌دفعه‌ای گفت بایست! حالا جایی هم بود که تقریباً زیر دید دشمن بود، ما باید با سرعت ازآنجا عبور می‌کردیم. گفت نه صبر کن، ما فکر کردیم مثلاً موضوع مهم جنگی پیش‌آمده و ایشان می‌خواهد حتماً آن منطقه را شناسایی کند، که ازنظر نظامی خیلی مهم است! از ماشین پیاده شد رفت به سمت گلی که در میان خارها درآمده بود. کمی آن را نوازش و نجوا و راز و نیازی کرد و برگشت! ما شاخ درآورده بودیم که شما یعنی واقعاً کاری نداشتی؛ فقط می‌خواستی بروی این گل را از نزدیک ببینی؟ شهید چمران گفت: حیف نبود بی‌تفاوت از کنار این گل رد می‌شدیم؟ آن علاقۀ مرکزی، با آن محبت قوی محوری، روحش یک لطافتی پیداکرده که نسبت به گل حساس است.  اگر کسی محبت خوب مرکزی و قوی داشته باشد، محبتش به دنیا هم قوی‌تر خواهد شد.(نمونه‌اش همین داستان شهید چمران)