•🌿💜🌿💜🌿💜•
#قاتل_قلب_من
#قسمت_سی_و_پنجم
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
چند دقیقهای رو در حیاط بیمارستان سپری کردم، از شدت سرما بدنم مثل بید شروع کرد به لرزیدن!
نفسم رو با صدا بیرون دادم که بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت.
موبایل رو از جیبم خارج کردم، با بوق دوم ندا جواب داد.
+ بله.
- علیک سلام، چته تو!
+ من چمه! بگو چیم نیست!
- چی شده؟!
+ ماهور خیلی عصبیم، عصابم خط خطیه!
وام محسن جور نشده از صبح سگ دو زدیم برای ردیف کردن وام! ظهر خسته و کوفته رسیدیم خونه که مامان گفت صدرا گم و گور شده! دوباره برداشتیم اومدیم خونه آقاجون یعنی دیوونه شدم! از بعد از ظهر بشور و بساب داریم، دست برام نمونده. بی بی به محض اینکه من رو دید یه مشت ظرف آورد که بشورم!
فکر کنم از یه هفته پیش این ظرفا رو نشسته بوده!
واسه شامم عمو اینا اومدن، شامم خودم پختم.
عین پیرزن های هفتاد ساله شدم به مولا!
بلند خندیدم از لحن جدی و غر غر کردنش.
- جدیدا بی ادب شدیا! وظیفته! میخوای چی کار کنی؟! کارت شده بخور و بخواب. حالا انگار اتم میشکافی دوتا ظرفه دیگه!
صدای فریادش بلند شد.
+ تو دیگه کی هستی! رو که نیست سنگ پا قزوینه!
باشه اومدم مامان! میگم اومدم.
ماهور مامان صدامه، واسه چی زنگ زدی؟! بگو که کار دارم!
خندیدم. - ده دقیقه جدی باش!
خواستم بپرسم از پسر عمو خبری نشده؟!
صدای خش خشی از پشت تلفن به گوشم خورد!
همزمان صدای ندا هم اوج گرفت.
+ وای محسن! چرا همشو ریختی، گند زدی محسن!
برو بیرون نمیخوام ببینمت! برو بیرون ...
- اونجا چه خبره ندا! صدای من رو داری؟!
و بوق ممتد! با خنده سرم رو به دوطرف تکون دادم.
طفلکی آقا محسن چی میکشه از دست این دیوانه زنجیره ای!
#ادامهدارد...
•💜🌿💜•