بازجو که از چهره او خستگی هویدا بود بار دیگر به طرفم آمد. تکیه ام را به سه کنج دیوار داد و خود روی صندلی در مقابلم نشست. کمی نگاهم کرد و لبخندی زد و با مهربانی گفت می دونم اذیت شدی! ناخودآگاه سرم را به علامت نه تکان دادم که ناگهان از خود بی خود شد و با یک سیلی محکم به گوشم نواخت. به زمین افتادم و باز با لگد به جانم افتاد که سرهنگ عراقی وقتی این وضعیت را دید از جایش بلند شد و آمد دستش را کشید و به عقب برد. کمی با عصبانیت با او صحبت کرد و از اتاق خارج شدند. با این حرکت سرهنگ باز به یاد آن جمله معروف افتادم که منافقین بدتر از کفارند و این را به عینه می دیدم و کینه اش را با تمام وجود لمس می کردم. (و خدا لعنت کند کسانی را که بخاطر چند روز قدرت بیشتر در صدد پاک کردن چهره اینها افتادند.)
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
با رمز یا زهرا وارد کانال شوید،
🍂
http://telegram.me/fatemyyonپاسداری