❇️از شما جدا نمی شوم پدر شمس الدین از روزگاری که جوانتر بود برایش گفته. آن روزها که از ران چپ پدر تاول بزرگی بیرون زده بود و بهار که می شد می ترکید و چرک و خون زیادی از آن می رفت؛ از درد و نجس شدن لباسش حسابی کلافه شده بود. به فکرش رسید خودش را برساند به حلّه؛برود پیش رضی الدین علی ابن طاووس تا فکری به حالش کند؛سید رضی الدین پزشکان حله را جمع می کند تا مداوایش کنند.نظر اطبا این بود که اگر دمل را برش بزنند ممکن است شاه رگش پاره شود و او بمیرد؛ روی این حساب زیر بار جراحی نمی روند.سید که بنا داشت به بغداد برود اسماعیل را هم با خودش می برد تا طبیبان بغداد چاره ای کنند.بغدادی ها هم همان حرف طبیبان حله را می زنند.سید برای اینکه غصه ی اسماعیل کمتر شود از آسان بودن احکام می گوید و او را به نماز با همان وضع دلداری می دهد.ولی اسماعیل که هنوز فکر خلاص شدن از این درد و دردسر از سرش نیفتاده به حال و هوای زیارتی که به دلش افتاده فکر می کند.با سید در میان می گذارد و به امیدی، مشرّف می شود به حرم.در سرداب مقدس همه بیچارگی اش را کف دست می گیرد ودلش را نشان می دهد به حضرت صاحب الزمان؛مولایش را شفیع می کند وبا خدا از دردهایش می گوید.نجواهایش چند ساعت طول می کشد؛ برمی گردد پیش سید .تا روز پنجشنبه مهمان سامرایی هاست؛ آن روز قبل از تشرف به حرم، خودش را به دجله می رساند وبا آب نهر، غسل می کند و لباس تمیزی می پوشد ؛برای زیارت که به شهر نزدیک می شود، از لای حصارهای شهر،چهار سوار بیرون می آیند و به اسماعیل نزدیک می شوند.اطراف حصارها گوسفندهایی در حال چریدن اند؛اسماعیل به خیالش سواران ،گلّه دارند و از اَشراف این حوالی اند. وقتی می رسند می بیند دو سوار جوان دست راست اند و زیر لباسشان شمشیر دارند ؛سوار سمت چپ هم پیرمردی است نقابدار ،که نیزه ای در دست دارد.وسط این سه نفر آقایی است با فَرَجیه ای (لباس خاص آن زمان)به تن که زیر آن شمشیری آویزان است.مردان سواره به اسماعیل سلام می کنند و اسماعیل هم جواب می دهد.صاحب فرجیه از اسماعیل می پرسد: _"فردا برمی گردی پیش خانواده ات ؟" اسماعیل :بله. اشاره می کند به اسماعیل تا جلو رود که آن دمل را ببیند. با اینکه لباس اسماعیل هنوز نم دارد و او ترجیح می دهد کسی به بدنش دست نزند ولی،بدون کلمه ای حرف ،می رود جلو؛سوار خم می شود و دوش اسماعیل را می گیرد و نگاهی به پایش می اندازد؛ دست مرد تاول را فشار می دهد و دردی به پای اسماعیل می افتد؛دستش را که برمی دارد درد تمام می شود.با اینکه او چهار سوار را نمی شناسد ولی پیرمرد نقابدار به اسم، صدایش می زند: _"اسماعیل! رستگار شدی؛: تعجبی بزرگ که حالا چشمان اسماعیل را در خودش غرق کرده ، زل می زند به سوارها؛ پیرمرد، حیرت اسماعیل را از چشمانش می خواند و می گوید: _"این بزرگوار امام عصر توست." اسماعیل ،دل می شود و با شوقی بی نهایت می افتد به پای امام؛یک بوسه می زند به پای آقایش. هنوز لبهای اسماعیل تمنای بوسیدن پای حضرت را دارند که ایشان اسبش را می رانَد و دل اسماعیل هم با قدم های اسب می دود.پاهایش تاب ندارند ومی روند تا برسند به کششی که از دلش فواره زده؛ آقا او را امر می کند که برگردد. چطور برگردد؟ با یک دنیا مِهر، صدا می زند : _" از خدمت شما جدا نمی شوم ." جواب می شنود: _"مصلحت در آن است که برگردی." رفتن آقا زنجیری شده که دل اسماعیل را سخت به خودش می کشد. اسماعیل بهانه ای ندارد برای برگشت؛حرکت موج می زند به دلش؛شوق مثل پیچک در تمام تنش می پیچد وبرای رفتن با امام بی طاقتش می کند.با کلمه هایی که پر از صدای التماس است می گوید: _"از شما جدا نمی شوم." پیرمرد بیدار باش می دهد و از شرمی می پرسد که لای شوق های اسماعیل گم شده؛ _"چطور فرمان امامت را نادیده می گیری در حالیکه ایشان دو بار تو را امر کرده که برگردی؟" حرفهای پیرمرد،پای اسماعیل را سست می کند و دلش با حسرتی ناتمام به روی خاک تنش می افتد. اسماعیل با آن گره محبتی که امام به دلش انداخت،هر سال عازم سامرا می شود.زیارت حرم نصیبش می شود ولی چهل سال مشرف شدن هایش پر است از انتظار دیدار. هرسال لباس تمیز می پوشد و چشم انتظار صدایی می ماند، شاید هم نگاهی، یا اسبی، شاید بوسه ای بر پایی ولی............... بعد از انتظاری طولانی ،چهل سال چشم به راهی اش را می پیچد لای بقچه ای و با دلی پر از حسرت،لباس ابدیت می پوشد. (اصل داستان از کتاب عبقری الحسان است که به قلم حقیر بازنویسی شده.) ✍ره جو @fatheGhalam