هدایت شده از شبهای با شهدا
یاد شهید #منصور_عباسی بخیر؛ 🌴 دخترش می گفت؛ مادر و پدرم عاشق هم بودند. پدرم در کارهای خانه خیلی به مادرم کمک می‌کرد. در خانه غذا درست می‌کرد و ظرف می‌شست. مادربزرگم که پیش از این هم مادر شهید بود، طبقه بالای خانه پدرم زندگی می‌کرد. صبح به صبح پدرم می‌رفت بالا برایش نان داغ می‌برد. گاهی خم می‌شد روی پای مادرش و #پای_مادربزرگم_را_می‌بوسید. پدرم جانباز دفاع مقدس بود. در جبهه شیمیایی شده بود. موهایش ریخته بود. ریه‌هایش مشکل شیمیایی داشت. با این اوضاع باز هم سوریه رفتن را دوست داشت، چون عاشق جبهه و جنگ بود. پارسال خودم را کشتم تا راضی‌اش کنم نرود. گفتم: «اگر بروی می‌دانم که دیگر برنمی‌گردی.»، می‌گفت: «نه بابا، #شهادت_دُر_گرانبهایی_است که به هر کسی نمی‌دهند ــ خیالت راحت ــ به من نمی‌دهند.» دست همه را می‌گرفت هر کسی به او بدی می‌کرد می‌گفت: «اشکالی ندارد، #شما_خوب_باشید ». هرکسی زنگ می‌زد و می‌گفت: «آقای عباسی، گره به کارمان افتاده.»، پدرم دستش را می‌گرفت و #هر_کمکی_از_دستش_برمی‌آمد انجام می‌داد. شادی روحش #صلوات @shabhayeshahid