🌹🌸✨🌹🌸✨🌹 ادامه قصه : وقتی که خانواده ی فاطمه داشتند در مورد بهشت با هم صحبت می کردند ، بیرون باغ سنگدل و غاوی ( همان کله گلی ، اسمش را عوض کردیم) و تفنن ( پسرک بازی گوش) و گربه اش داشتند بیرون باغ با هم نقشه می کشیدند که چه طوری بیان داخل باغ و برای خودشان کلی سیب ببرند . 🍎🤔🍎 آنها یواشکی به باغ نزدیک شدند ولی مرغ سفیده و مرغ پرگلی آنها را دیدند و مرغ سفیده به مرغ پرگلی گفت : صبر کن ببینم اینها دارن چیکار می کنن ؟؟؟🧐🐔🤔 مرغ پرگلی گفت : ای بابا بازم حس کاراگاهیت گل کرده ؟ بیا یکدفعه بریم جلو و بهشون بگیم دارن چیکار می کنن و دوباره چه گلی می خوان به سرشون بزنن ؟!!! 🌸🐔🌸 مرغ سفیده گفت : نه بابا مچشون رو بگیریم بهتره ، پشت سر من آروم آروم بیا 🤫🐔🤫 وقتی که غاوی داشت از نرده های باغ علی آقا یواشکی بالا می رفت یکدفعه مرغ سفیده از پشت بوته ها بیرون پرید و با صدای بلند گفت : آهای غاوی داشتی کجا می رفتی ؟ 🗣🐔🗣 غاوی که حسابی ترسیده بود محکم روی زمین افتاد و پایش زخمی شد ولی از شدت ترس متوجه زخم پایش نشد و سنگدل با عصبانیت گفت چی شده مرغ بلا ؟؟؟😡😡😡 مرغ پرگلی گفت : بازم داشتید کار خرابی می کردید ، دیگه خیلی معلومه که می خواهید بدون اجازه از باغ علی آقا سیب بردارید ، این کار خیلی بدییه!!! گربه بلا پرید جلوی مرغ پرگلی و گفت : مرغ کوچولو فکر کردی زورت زیاده داری ما رو متهم می کنی ؟؟؟؟ 🐈😤🐈 مرغ سفیده با جرات و شجاعت آمد جلوی گربه بلا و گفت : آهای داری با دوست من حرف می زنی ها !!!!!!!🐔😠🐔 گربه بلا خیلی آرام گفت : ببخشید داشتم باهاش شوخی می کردم 🐈😬🐈 🌺 این قصه ادامه دارد 🌺 @fatholmobin_notes