ایشان میگوید:
وقتی از موسم حج فارغ شدم همراه کاروان در منزلگاهی در بیابان رفتیم و هم چنان راه میرفتیم تا این که خسته شدیم،
پس در جایی ایستادیم و در آن جا منزل کردیم من به همراهان خود گفتم:
در این جا مقداری استراحت کنم،
پس من در آن جا به خواب رفتم و هم چنان خوابیده بودم تا وقتی که خورشید غروب کرد و در آن وقت من از خواب بیدار شدم،
وقتی بیدار شدم هیچ اثری از قافله و راه پیدا نکردم پس به خاطر همین بسیار وحشت زده شدم
و به خداوند متعال توکل کردم و با خود گفتم:
به راه خود ادامه میدهم.