🛑 وقایع به میدان رفتن #حضرت_قاسم بن الحسن و #مزدوج کردن ایشان توسط اباعبدالله الحسین
🖇
#معارف_حسینی (5)
👤 محدث کبیر بحرانی مینویسد:
🔰وقتی که نوبت جنگ به
#اولاد_امام_حسن علیه السلام رسید، قاسم آمد و عرض کرد که عمو جان! اجازه میخواهم تا به جنگ این
#کفار بروم!
▪️امام حسین علیه السلام فرمود: ای پسر برادرم! تو
#یادگار برادرم هستی و می خواهم که تو باقی بمانی تا به واسطه تو تسلی(از داغ برادر) پیدا کنم.
پس حضرت،
#اجازه جنگ را به قاسم نداد.
قاسم
#اندوهگین و ناراحت شد از اینکه چرا امام حسین علیه السلام به برادرانش اجازه جنگ را داده اما به او اجازه جنگ را نداده است و همین که با حالتی
#محزون گوشهای نشسته بود و سرش را روی پاهایش گذاشته بود،یادش آمد که پدرش
#حِرزی به بازوی راستش بسته بود و به او وصیت کرده بود که هر وقت دچار اندوه و دردی شد، حرز را باز کند و بخواند و معنایش را بفهمد و هر چه که در آن نوشته شده بود به آن عمل کند.
🔻قاسم با خودش گفت سالهای زیادی گذشته برمن، ومثل این اندوه و درد تا به حال به من دچار نشده است.
پس آن را باز کرد و نگاه کرد که در آن نوشته شده بود:
💠يَا وَلَدي قاسِمَ، اُوصيكَ إنّكَ إذا رَأيْتَ عَمَّكَ الْحسينَ عليه السّلامُ في كَربَلاءِ وَ قَد أَحَاطَتْ به الْأعْداءُ، فَلا تَتْرُكِ الْبِرازَ وَ الْجِهادَ لِأعْداءِ رَسولِ اللّهِ ، و لا تَبْخَلْ عليه بِروحِكَ، و كُلّما نَهاكَ عَنِ الْبِرازِ عَاوِدُهُ لِيَأذَنَ لَكَ في الْبِرازِ لِتَخُصَّ في السَّعادَةِ الْأبَديَّةِ
💔پسر جانم قاسم! تو را #وصیت می کنم وقتی که دیدی عمویت حسین علیه السلام در سرزمین #کربلا تنها شده و دشمنان او را احاطه کرده اند،پس جنگ در رکاب او را از دست مده و با دشمنان رسول خدا صلی الله علیه و اله، به قتال برخیز. و از فدا کردن روح و جانت برای عمویت بخل نورز و هر چه که او تو را از جنگ نهی کرد، باز سراغش برو و #اصرار کن تا به تو اجازه دهد که به این وسیله سعادت ابدی را به دست آورده ای.
🔰پس قاسم بلند شد به خدمت عمو جان آمد و آن حرز و نوشته امام حسن علیه السلام را به دست عمو داد.
امام حسین علیه السلام وقتی که آن نوشته را قرائت فرمود،
#شدیداً_گریه کرد و ناله و
#فریاد زد و در نهایت آه سردی کشید و فرمود:
🔹
ای پسر برادرم! این وصیت پدرت برای توست؛ اما پدرت وصیت دیگری به نزد من دارد و ناچارم به آن عمل کنم.
🔹پس امام حسین علیه السلام دست قاسم گرفت و به خیمه برد و عباس و عون را خبر کرد و به مادر قاسم فرمود:
آیا برای قاسم
#لباس جدیدی داری؟
عرضه داشت نه آقا جان!
امام علیه السلام به خواهرش
#زینب فرمود:
صندوق را برایم بیاور.
وقتی که زینب کبری علیها السلام صندوق را آورد و جلوی امام حسین علیه السلام گذاشت، حضرت آن را باز کرد و
#قباء امام حسن علیه السلام را بیرون آورد و او را به تن قاسم کرده و
#عمامه امام حسن را بر سرش گذاشت و 👈
#دست_دخترش را گرفت که از کودکی نام او برای قاسم گذارده بودند.
و #عقد او را برای قاسم خواند و دست دخترش را گرفته و در #دست_قاسم گذاشت و از خیمه بیرون آمد.👉
قاسم نگاه به دخترعمویش میکرد و
#گریه میکرد تا اینکه صدای دشمنان را شنید که میگویند:
🔥آیا دیگر
#مبارزی برای جنگ نیست؟!
پس دست همسرش را رها کرد و خواست که از خیمه بیرون بیاید. همسرش گفت: چه در ذهنت می گذرد و چه میخواهی انجام دهی؟
قاسم گفت:
می.خوام به ملاقات این دشمنان بروم چرا که آنها طلب مبارز میکنند و این من هستم که به جنگ آنها میروم. و به همسرش گفت: مرا رها کن که👈
#عروسی ما باشد برای آخرت. 👉
همسرش
#فریاد زد و با قلبی حزین اشکهایش روی گونهاش جاری شد و گفت:
تو میگویی عروسیمان باشد برای آخرت.
پس من در
#قیامت تو را چگونه بشناسم؟
و در کدام مکان تورا ببینم؟
قاسم با دستش تکه نخی را پاره کرده و به او داد و گفت: دخترعمو! مرا به واسطه این تکه نخ بشناس و به یاد آور.
پس اهل خیمه از اینکار قاسم شدیدا گریه کردند و همه فریاد و واویلا سر دادند.
📚المنتخب، ج۲ ص۳۷۲
📚الدّمعة السّاكبة،ج ۴ ص۳۱۵
📚أسرار الشّهادة، ص۳۰۵
📚
مدينة المعاجز، ص ۲۲۴
📚معالي السّبطين،ج ۱ ص۴۵۷
https://eitaa.com/fazayell_amiralmomenin_Ali