حمید مصدق مرا با سوز جان بگذار و بگذر اسیر و ناتوان بگذار و بگذر چو شمعی سوختم از آتش عشق مرا آتش‌به‌جان بگذار و بگذر دلی چون لاله بی‌داغ غمت نیست بر این دل هم نشان بگذار و بگذر مرا با یک جهان اندوه جان‌سوز تو ای نامهربان بگذار و بگذر دو چشمی را که مفتون رخت بود کنون گوهرفشان بگذار و بگذر درافتادم به گرداب غم عشق مرا در این میان بگذار و بگذر