🌼داستان های مثنوی
🌸الاغ و شتــر
الاغ و شتری در راهی با هم میرفتند. الاغ تند تند و بدون احتیاط راه میرفت و هی زمین میخورد و تمام سر و صورتش زخمی شده بود ولی شتر با احتیاط راه میرفت و زمین نمیخورد. شتر از مصاحبت و همراهی با الاغ در رنج و عذاب بود. الاغ که دید شتر زمین نمیخورد، گفت:
«ای رفیق کوه و دشت به من بگو چرا من هی زمین میخورم ولی تو زمین نمیخوری. بگو تا طریقه راه رفتن را از تو بیاموزم.» شتر گفت:
«میان من و تو فرقهای بیشماری است. اول این که من سر و گردنی بلند و دو چشم بینا دارم. دوم این که قدمهایم را آهسته و با احتیاط برمیدارم مخصوصاً زمانی که از کوه بالا یا پایین میروم. سوم این که نژاد من از تو برتر است.» الاغ گفت:
«راست گفتی شتر.» الاغ این را گفت و شروع به گریه کرد و ساعتی گریست. شتر گفت:
«در طول این سفر من از دست تو بسیار عذاب دیدم و رنج کشیدم. چون به نادانی خود اقرار کردی تو فعلاً از خشم و کینه من دور ماندی. تو دشمن من هستی برو که اگر یک بار دیگر تو را ببینم به تو رحم نمیکنم.»
وقتی حرف شتر تمام شد آنها از هم جدا شدند و هر کدام به راه خود رفتند.
🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸