در امتداد شب آهسته ظرف میشویم
وزیر لب غزلی عاشقانه میگویم
ترنج های کمین کرده در کمانه ی فرش
درانتظار من و قیل و قال جارویم
به قاب قافیه ها عکس شعر می بافم
وگرم خلوتی از چای قندپهلویم
حواس من پی پایان قصه سرگردان
میان صفحه ی سهراب و نوشدارویم
غروب قصه ی رستم؛سکوت تهمینه...
چه طعم تلخی اخمی گرفته ابرویم!
من از قبیله ی برگ و شکوفه و باران
من از تبار بهار و شمیم شب بویم
قدم قدم به سکوت بهار پایان داد
صدای نی لبک روح ماجراجویم
شبیه مادرم؛ از پشت چرخ خیاطی
من و مرور نخ از چشم تار و کم سویم
به رنج های پدر فکر میکنم گاهی
به این که درد بپیچد میان زانویم
سلام قصهی پیری که زود می آیی
به وقت سمعک و عینک به وقت تنهایی
عبور چین و چروک از میان تصویری
و دستهای مرا توی دست میگیری
اگرچه از سر کوی بهار می آیم
رسیده برف عبورت به تار موهایم
و کودتا که شود، ارتش بهاری من
مرا رها نکند روز بی قراری من
من و سکوت جوانی ...درست اینجایی
من و سماور و ایوان و حوض و لالایی
نباید اول این داستان اسیر شوم
شبیه قصهی مادربزرگ پیر شوم
میان قصه ی من دختری عبور کند
که دستهای مرا از زمانه دور کند
سراغ قصه و شعر و غزل بگیرد باز
میان زمزمه هایش شروع شود آواز
دوباره دخترک آهسته ظرف میشوید
و زیر لب غزلی عاشقانه میگوید
سعاده سادات حوائجی