🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》
#پارت_بیست_هفتم
شاید با تولدش بتونم کارهایی رو که
برایم انجام داده براش انجام بدم .
وحیده بعد از چندساعت رفت و موقع رسیدن حامد رسید .
یک لحظه با فکری که به سرم زد دست از
نقشه کشیدن برای حامد برداشتم ، اگه این
کارم رو به نیتِ بدی بگیره چی؟
آخر قرارِ جدا بشیم و هرکسی به راه خودش بره ...
اون به هیئتهاش برسه و من به زندگیم !
نه نه ،
این فقط یه تشکر ساده است ...
باصدای حامد و دستی که جلوی صورتم
اومد هین بلندی کشیدم.
ترسیده به حامد نگاه کردم !
حامد گفت :
_ علیکِ السلام ، چرا هرچی صدات میزنم
جواب نمیدی ؟ چی با خودت میگفتی ؟
هول شده گفتم :
_ هیچ..هیچی ، یعنی ... میخوام که ...
یه چیزایی میخوام باید بخری !
کنارم نشست و گفت:
_ چشم میخرم ؛ برای همین انقدر توی فکر بودی؟
برای اینکه بحث رو عوض کنم ، گفتم :
_ آره خب ، اینهارو ول کن حالا ؛ من میرم برات چایی بیارم .
خواستم بلند بشم که ، مچ دستم اسیرِ دستهاش
شد .
توی چشمهام نگاه کرد و گفت :
_ بشین یه چیزی میخوام بهت بگم .
به حرفش عمل کردم و نشستم.
بی مقدمه گفت :
_ توهم برای کنکور دوباره آماده شو .
با اخم پرسیدم :
_ چرا ؟
_ میخوام که بری دانشگاه ...
_ متوجه ی منظورت نمیشم !
دلخور گفت :
_ توکه به همه گفتی امکان تحصیل برات
سد شده ، الان همه این رو از چشم من میبینن
و میگن مانعِ راهت شدم .
الانم میگم خودت رو برای کنکور تجربی آماده کن!
عصبی از حرفش بلند شدم و گفتم:
_ خیلی ممنون آقا حامد !
نیازی به یاری شما نیست...
خواستم برم که حامد دوباره دست هام رو گرفت،
ایندفعه سعی کردم از اسیری که برام درست کرده
رها بشم اما اسارتم بیشتر شد و باعث شد ، معذب بشم ... اما هنوز حالت طلبکاریم رو حفظ کردم .
حامد با اخم که ناشی از عصبانیتش بود گفت :
_ به جای اینکه من طلبکار باشم تو عصبانی میشی؟
_ بله ، چون نپرسیده داری تهمت میزنی !
_ من تهمت نزدم چیزی که شنیدم رو بهت گفتم .
ایندفعه خودم رو از بغلش نجات دادم .
گفتم :
_ لازم به دلسوزی شما نیست .
من خودم دست دارم پا دارم ، اگه خدا یاری کنه
یه پولیهم دستم میاد هم طلبِ شما رو میدم هم
دیگه مزاحمِ کار و زندگیتون نمیشم !
دورتون که ماشاءالله پر از دختراییِ که
شما دوست دارین !
ابروهاش بالا رفت و با حالت تهدیدواری گفت :
_ من کیو دوست دارم !؟
پوزخندی زدم و گفتم :
_ لطفا بحث رو عوض نکنین ...
الان بحث سر اینه که اطرافیان از من میپرسیدن
چه مقطعی تحصیل میکردی .. منم جوابی نداشتم بدم گفتم ، تجربی قبول شدم اما بخواطر شرایطی که برایم پیش اومد نتونستم برم دانشگاه...
این دفعه بغض کل گلوم رو خفه کرد. ادامه دادم:
_ من مثل شما یه پدرِ شهید نداشتم ، یه مادر دلسوز نداشتم ، یه خواهری که بتونه کنارم باشه نداشتم ، یه بردارِ مثل کوه نداشتم ...
من حتی خدارو هم نداشتم ....
دستش رو جلویِ بینیم گرفت و گفت:
_ نگو خدارو نداشتی ! خدا بوده تو ندیدیش!
_ باشه اصلا خدا بود..
حرفم رو قطع کرد :
_ خدا بوده ، هست و خواهد بود ..
°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم
@film_nevis
کپی ، خیررر