🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 شاید با تولدش بتونم کارهایی رو که برایم انجام داده براش انجام بدم . وحیده بعد از چندساعت رفت و موقع رسیدن حامد رسید . یک لحظه با فکری که به سرم زد دست از نقشه کشیدن برای حامد برداشتم ، اگه این کارم رو به نیتِ بدی بگیره چی؟ آخر قرارِ جدا بشیم و هرکسی به راه خودش بره ... اون به هیئتهاش برسه و من به زندگیم ! نه نه ، این فقط یه تشکر ساده است ..‌. باصدای حامد و دستی که جلوی صورتم اومد هین بلندی کشیدم‌. ترسیده به حامد نگاه کردم ! حامد گفت : _ علیکِ السلام ، چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟ چی با خودت میگفتی ؟ هول شده گفتم : _ هیچ..هیچی ، یعنی ... میخوام که ... یه چیزایی میخوام باید بخری ! کنارم نشست و گفت: _ چشم میخرم ؛ برای همین انقدر توی فکر بودی؟ برای اینکه بحث رو عوض کنم ، گفتم : _ آره خب ، این‌هارو ول کن حالا ؛ من میرم برات چایی بیارم . خواستم بلند بشم که ، مچ دستم اسیرِ دست‌هاش‌ شد . توی چشمهام نگاه کرد و گفت : _ بشین یه چیزی میخوام بهت بگم . به حرفش عمل کردم و نشستم. بی مقدمه گفت : _ توهم برای کنکور دوباره آماده شو . با اخم پرسیدم : _ چرا ؟ _ میخوام که بری دانشگاه ... _ متوجه ی منظورت نمیشم ! دلخور گفت : _ توکه به همه گفتی امکان تحصیل برات سد شده ، الان همه این رو از چشم من میبینن و میگن مانعِ راهت شدم . الانم میگم خودت رو برای کنکور تجربی آماده کن! عصبی از حرفش بلند شدم و گفتم: _ خیلی ممنون آقا حامد ! نیازی به یاری شما نیست... خواستم برم که حامد دوباره دست هام رو گرفت، ایندفعه سعی کردم از اسیری که برام درست کرده رها بشم اما اسارتم بیشتر شد و باعث شد ، معذب بشم ... اما هنوز حالت طلبکاریم رو حفظ کردم . حامد با اخم که ناشی از عصبانیتش بود گفت : _ به جای اینکه من طلبکار باشم تو عصبانی میشی؟ _ بله ، چون نپرسیده داری تهمت میزنی ! _ من تهمت نزدم چیزی که شنیدم رو بهت گفتم . ایندفعه خودم رو از بغلش نجات دادم . گفتم : _ لازم به دلسوزی شما نیست . من خودم دست دارم پا دارم ، اگه خدا یاری کنه یه پولی‌هم دستم میاد هم طلبِ شما رو میدم هم دیگه مزاحمِ کار و زندگیتون نمیشم ! دورتون که ماشاءالله پر از دختراییِ که شما دوست دارین ! ابروهاش بالا رفت و با حالت تهدیدواری گفت : _ من کیو دوست دارم !؟ پوزخندی زدم و گفتم : _ لطفا بحث رو عوض نکنین ... الان بحث سر اینه که اطرافیان از من میپرسیدن چه مقطعی تحصیل میکردی .. منم جوابی نداشتم بدم گفتم ، تجربی قبول شدم اما بخواطر شرایطی که برایم پیش اومد نتونستم برم دانشگاه... این دفعه بغض کل گلوم رو خفه کرد‌. ادامه دادم: _ من مثل شما یه پدرِ شهید نداشتم ، یه مادر دلسوز نداشتم ، یه خواهری که بتونه کنارم باشه نداشتم ، یه بردارِ مثل کوه نداشتم ... من حتی خدارو هم نداشتم .... دستش رو جلویِ بینی‌م گرفت و گفت: _ نگو خدارو نداشتی ! خدا بوده تو ندیدیش! _ باشه اصلا خدا بود.. حرفم رو قطع کرد : _ خدا بوده ، هست و خواهد بود .. °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ، خیررر