آرمین در اتاقش مشغول درس خواندن است. امتحانات پایان ترم نزدیک است. امسال کارش سخت شده. او با یک بیماری عجیب و غریب دست و پنجه نرم می کند. او چند سالی ست که تکواندو کار می کند. سال بعد قرار است کمربند مشکی بگیرد. اما این ویروس منحوس نگرانش کرده. تکواندو هم رشته ی بسیار جذابی است. در عین سادگی دارای اصول و اساس استواری ست. تمارین ریاضی را حل می کند. کتاب و دفترش را می بندد. می خواهد کتاب زیست را بردارد که یکباره قلبش شروع به تپش می کند، مضطرب میشود، همه ی بدنش را عرق فرا می گیرد، ویروسی سیاه مثل روح از بدنش بیرون می آید. آرمین وحشت می کند. این اولین باری ست که او ویروس را می بیند. روحی سرتاپا سیاه مقابل او قرار می گیرد. قدش از قد آرمین بلند تر است. فقط به صورتش نگاه می کند و خشکش می زند. انگار تسخیرِ او شده. قدرتش را حس می کند. قدرت زیادی دارد. در و دیوار و فرش و سقف همه برایش کنار می روند. فقط خودش و آن ویروس عظیم الجثه را می بیند. تلاش می کند چشم از او بردارد و حواس خودش را به جای دیگری پرت کند. اما نمی‌تواند. بار دوم چشمانش را می بندد و نفس عمیقی می کشد و به سمت در می دود. دستگیره ی در را محکم می گیرد و به بیرون اتاق می رود. نمی تواند باور کند چه اتفاقی برایش افتاده. هنوز آن صحنه در ذهنش مجسم است. مادر در آشپزخانه مشغول آشپزی ست و اصلا حواسش به آرمین و اتفاقی که برای او افتاده نیست. آرمین به سمت یخچال می رود و یک لیوان آب می خورد و همچنان نفس نفس می زند.