امروز پنج شنبه است. پنج شنبه ها دوست داشتنی ترین روز برای دانش آموزان است چون این روز تعطیل است و می توانند تفریح کنند و فردایش هم تعطیل است و استرس درس را ندارند. آرمین برنامه ریزی کرده تا چند قسمت از سریال جدیدی که دانلود کرده را تماشا کند. فیلم و سریال از علاقه های جدی بسیاری از نوجوانان و جوانان است. حقیقتا هم جذابیت دارد. لپ تاپ را روشن میکند و تماشای سریال را آغاز می کند. داستان فیلم درباره ی یک اتفاق تاریخی در حدود هزار سال قبل است. قسمت اول به سرعت تمام می شود . آرمین اصلا نمی‌داند که زمان چگونه گذشت. تشنه ش می شود. قبل از شروع قسمت دوم، به پایین می رود و آب می‌خورد و یک عدد سیب سرخ از یخچال برمیدارد و بالا می رود. از پله ها بالا می رود. هر دو پله را با یک قدم پشت سر میگذارد و در فکر خود فیلم را تکرار می کند. روی صندلی می نشیند. قبل از پخش کردن قسمت دوم، چشمش متوجه چیزی می شود. برمیگردد عقب را نگاه می کند. بلافاصله بلند می شود و به در نزدیک می شود. همان روح سیاهی که چند وقتی بود از دستش خلاص شده بود روی تخت نشسته بود. این بار این روح از بدن آرمین بیرون نیامده بوده. گویا این ویروس خارج از بدن هم می تواند زنده بماند. با دیدنش، دچار ترس و وحشت می شود. نمی‌تواند از او چشم بردارد. در عین ترس، جذبه ای او را به سمت این ویروس بزرگ می کشاند. این دفعه دیگر به سمت در فرار نمیکند. خشکش می زند و ناخودآگاه به سمت صندلی می رود و رو به روی او می نشیند. چشم از او بر نمی‌دارد. آهسته نفس می کشد. آب دهانش خشک شده. یک نیروی مرموز او را به سمت ویروس جذب می کند. جذب نه به معنای جذب مکانی که به سمت او قدم بردارد، بلکه به معنا که با او ارتباط برقرار می کند. همین جذب است که او را بر روی صندلی نشانده است. از جایش تکان نمی خورد. نه سرش را تکان می دهد و نه دستانش را. به این فکر می کند که قدرت ویروس از او بیشتر است و احتمال دارد به حرکات آرمان واکنش دهد و حمله کند. موجودات عجیب و غریب تخیلی در فیلم ها را به یاد می آورد و آنها را با ویروس تطبیق می دهد. در فیلم «دونده ی هزارتو» دیده بود که کره ی زمین توسط تعدادی موجود آزمایشگاهی خطرناک در حال نابودی ست و تنها یک گروه نوجوان باقی مانده اند و مشغول مبارزه اند. تمام این فکر و خیالات در کسری از ثانیه از ذهن آرمین عبور می کنند. ویروس اشعه ی مغناطیسی ای به سمت آرمین ساطع می کند. صدای بسیار شدیدی در مغز آرمین می پیچد. سرش درد می‌گیرد و با دو دست خود، گوش هایش را می گیرد. در لحظه ی ساطع شدن این اشعه حس می کند کسی در وجود او قرار گرفته. بدین صورت که آرمین چیزی را تصور می کند اما آن موجود چیز دیگری را تصور می کند. احساس دوگانگی می کند. ویروس با قدرت مغناطیسی خود بر مغز آرمین هجوم آورده بود. صدا قطع می شود. حس می کند چیزی بر روی لب بالایی اش قرار گرفته. به صورتش دست می کشد. متوجه می شود که خون دماغ شده. سرش را بالا می آورد، ویروس از آنجا رفته بود. بلافاصله از اتاق بیرون می رود تا صورتش را بشوید.