بچه ها امروز در مدرسه کمی فرق کرده اند. ساعت پیش دو نفر از بچه ها در حیاط مدرسه با هم دعوا کردند و مدیر هر دو نفر را به دفتر مدرسه برد تا به والدینشان زنگ بزند. در کلاس هم بچه ها خشن تر از قبل شده اند و با کوچک ترین چیز سر هم داد می زنند. آرمین به این چیز ها دقت می کند. او معمولا با کسی کاری ندارد. امروز اصلا حواسش به درس نبود. صدای معلم ها را می شنید اما از الفاظ به معانی منتقل نمی شد. نه اینکه معانی را نداند، بلکه چون توجه به مطالب نداشت چیزی به ذهنش نمی آمد. بعد از مدرسه با امید راهی منزل می شود. + چی میخواستی بگی امید _ منم حالم خوب نیست. دیروز این اتفاق برام افتاد. انگار آسمون داشت روی سرم خراب می شد. مادرم حالمو فهمید. خیلی نگرانم شد. از دوستش که یک روانشناس هست برام یه وقت ملاقات گرفت. + حالا برو عیب نداره. نگران نباش _ راستی تو حالت چطوره؟ + م م م من _چرا زبونت بند اومد؟ + بگم باور نمی کنی. من ویروسمو دیدم. یه موجود سیاه پوش بزرگ و خیلی خطرناک. تا حالا دو بار دیدمش هر دو بار هم حالم بد شد. _ چطور میشه آخه؟ این دفعه اگه تونستی ازش فیلم بگیر + چه فکر خوبی. اره ایندفعه همین کارو می کنم. _ پس یه کم تند تر راه بیا که زودتر برسیم خونه امید عصر فردا با مادرش به مطب روانشناس می رود. روانشناس با گرمی از آنها استقبال می کند. بعد از حدود ۱۵ دقیقه صحبت نتیجه این می شود که امید باید کمتر فکر و خیالات کند و همچنین غذاهای مقوی تری مصرف کند. امید اصراری ندارد که سخن از ویروسی که به آن مبتلا شده بزند. همین نسخه ای که روانشناس برای او پیچیده بود نشان می دهد که حرف از این ویروس کاری بی فایده است. امید حتی به مادرش هم چیزی نمی‌گوید زیرا می داند که واکنش مادر هم شبیه واکنش روانشناس است