می گویند نوجوانی بهترین دوره ی زندگی انسان است. دوره ای که به منزله ی پلی میان کودکی و بزرگسالی ست. در این دوره تربیت روی انسان بسیار اثر گذار است. و قلب نوجوان مانند لوح سفیدی ست چه هرچه بر آن حک شود ماندگار خواهد شد. آرمین هم در این دوره قرار دارد. هنوز مسئولیت های سخت زندگی بر دوش او قرار نگرفته و او احساس آزادی می کند و سرگرم درس و بازی و کارهای خودش است. اما این ویروس چند وقتی ست که تبدیل به عذابی برای او شده. بزرگ تر ها نمی توانند کمکی به این فضا کنند. امید برای آرمین تعریف کرد که نه روانشناس و نه مادرش هیچکدام اصلا متوجه این ویروس نشدند و نسخه ای که شفا بخش نبود را برایش پیچیدند. بزرگ تر ها دنیای خودشان را دارند. اصولاً هر کسی دنیای خودش را دارد و برای ورود به یک دنیای جدید باید با همدلی و اعتماد وارد آن شد. آرمین می خواد خودش با این ویروس مقابله کند. برای یک نوجوان کاری شدیداً سخت و طاقت فرساست که با چنین موجودی روبرو شود مخصوصا اینکه آرمین از آن موجود زخم خورده بود و قدرت او را با وجود خودش حس کرده بود. در ذهنش برنامه هایی را مرور می کند. خود را برای مقابله با آن ویروس آماده می کند. مطمئن است که به زودی سر و کله ش پیدا می شود. ایندفعه آرمین نمیخواند منفعل باشد. می خواهد ویروس را بهتر بشناسد و بداند برای چه آمده؟ متعلق به کدام کُره یا کدام کهکشان است؟ چگونه می تواند از سر او خلاص شود.. او تصمیم خودش را گرفته. نمی‌خواهد در سایه ی ترس و فرار زندگی کند. این روحیه را شاید از تکواندوکار کردن گرفته باشد. مبارزه های دو به دو در تکواندو درس های زیادی به او داده. اصولاً زندگی یک مبارزه ی بزرگی ست که در دلش مبارزه های کوچک تر متعددی دارد.