آرمین در اتاقش مشغول مرتب کردن لباس هایش است. پیراهن ها را در یک طبقه از کمد آویزان می کند و بقیه ی لباس ها را در طبقه ی پایین کمد می گذارد. خسته می شود. روی تخت دراز می کشد و لحظاتی چشمانش را می بندد. وجود ویروس را می تواند حس کند. چشمانش را باز می کند و ویروس را در نزدیکی در اتاق در حالی که ایستاده است می یابد. سریع از تخت بلند می شود و با اخم به ویروس نگاه می کند. نمی‌داند جنس او چیست؟ آیا می تواند حرف بزند یا نه؟ چه مقدار می تواند برای آرمین خطر آفرین باشد ؟ و سوالات مثل این. آرمین صدا می زند: تو کی هستی؟ چی میخوای از من؟ اصلا زبون منو حالیت میشه یا نه؟ جوابی نمی‌شنود. ویروس یک قدم به سمت جلو حرکت می کند. آرمین داد می زند: جلو نیا. ویروس به جای خودش برمی گردد. آرمین متوجه می شود که ویروس حرف او را می فهمد. این اولین باری ست که آرمین پی می برد می تواند ارتباط کلامی با او برقرار کند. آرمین مجدد می گوید: زبون ما رو بلدی؟ چرا حرف.. هنوز جمله ی آرمین تمام نشده بود که می بیند ویروس سیاه به یکباره تماما به رنگ قرمز در می آید و به سمت قفسه ی کتاب حرکت می کند. آرمین فقط نظاره گر شده و اصلا نمی‌داند چه اتفاقی افتاده. ویروس بر یکی از کتاب های قفسه ی کتاب دست می گذارد و صورتش را به سمت آرمین می کند و می گوید:« من همراه تو در زندگیت هستم.» پاهای آرمین می لرزد و بدنش خیس از عرق شده. صدای ویروس به اندازه ی قیافه اش ترسناک نبود. صدای معمولی ای داشت. انگار یک انسان حدودا سی یا سی و پنج ساله دارد حرف می زند. الان چهره اش هم تغییر کرده، آن موجود تماما سیاه الان رنگ و لعاب به خود رفته و قرمز رنگ شده. آرمین می گوید: یعنی چی که تو همراه من در زندگی هستی؟ تا الان کجا بودی؟ ویروس جواب می دهد: «من از اول زندگیت باهات بودم. الان به سنی رسیدی که می تونم خودمو بهت نشون بدم. من در اعماق وجود تو لانه داشتم. اینم بهت بگم در اونجا موجودات دیگه ای هم بودن. وقتش که رسید من از اونا خداحافظی کردم و با عبور از کشور وجودی ات با پشت سر گذاشتن مراحل و مراتب مختلف، الان رو به روی تو دارم باهات صحبت می کنم.» آرمین کاملا گیج شده بود. در این لحظات اصلا یادش رفته بود پلک بزند و فقط مستقیم به ویروس چشم دوخته بود. این موجود از چه چیزی دارد سخن می گوید. راست می گوید یا دروغ؟ دوست است یا دشمن؟ مگر یک ویروس می تواند دوست باشد؟ اینها سوالاتی بود که در ذهن آرمین پدید آمد اما او به یک چیز مطمئن بود، به این که حس خوبی به او ندارد.