💯💯 در شهری سه برادر بودند که "برادر بزرگ" ١٠سال مؤذن مسجدی بود که روی مناره مسجد اذان می گفت، و پس از ده سال از دنیا رفت. "برادر دومی" هم چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید. به "برادر سومی" گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود، قبول نمی کرد. گفتند: مقدار زیادی پول به تو خواهیم داد! گفت: صد برابرش را هم بدهید من حاضر نمی شوم. پرسیدند: مگر اذان گفتن بد است؟ گفت: نه، ولی در مناره حاضر نیستم. علت را پرسیدند، گفت: این مناره جایی است که دو برادر بدبخت مرا بی ایمان از دنیا برده؛ چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالای سرش بودم و خواستم سوره یس بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از این کار نهی می کرد. برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت. برای یافتن علت این مشکل، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود. گفتم: تو را رها نمی کنم تا بدانم به چه دلیل شما دو نفر بی ایمان مردید؟ گفت: زمانی که به مناره می رفتیم، با بی حیائی نگاه به ناموس مردم درون خانه ها می کردیم، این مسأله فکر و دلمان را به خود مشغول می کرد و از خدا غافل می شدیم، برای همین عمل شوم، بد عاقبت و بدبخت شدیم😥 📕ر.ش کتاب تفسیر روح البیان