«روایت یک دیدار» بسم الله الرحمن الرحیم یا مادر مدد الحمدلله هفته پیش قسمت شد بروم دیدار رهبری برای رای اولی ها. همون موقع دو سه تا چیز تو ذهنم بود و الانم به توصیه یکی از دوستانم شروع کردم به نوشتن . اول از همه واقعا انگار قسمت بود. واژه قسمت رو ما بیشتر برای زیارت ائمه به کار میبریم و خب واقعا هم همینه ولی برای من این دیدار هم واقعا یه قسمت بود چون تو اون شرایط واقعا نیاز داشتم و به همه عزیزان دیگه ای که اومده بودن از یک هفته قبلش هماهنگ کرده بودند ولی من فقط یک روز قبلش بود که باهام تماس گرفتن و گفتن برای فردا آماده باش بری دیدار رهبری واقعا خیلی خوشحال شدم اون لحظه انگار که در طلبش بودم و انتظارش رو از ته دلم میکشیدم. اونجا که رفتیم مهم تر از همه برنامه ها و حتی صحبت هایی که خود آقا فرمودند برای من انگار عالمی داشت. من تا آقا رو دیدم و با اینکه فاصلمون زیاد بود ولی انگار دلم آروم گرفت،حال اومدم و واقعا شارژ شدم. شاید مانند چیزی که قبلا توی جلسات تفسیر آقای طاهرزاده تجربه میکردم . یعنی من هر هفته شنبه ها میرفتم این جلسه و واقعا شارژ میشدم و تا دوشنبه حالم خوب بود ولی بعدش دوباره شاید از دست میرفت ... و من دوباره درانتظار تا شنبه بعدی. شاید حتی اون اوایل اصلا کامل هم متوجه نمیشدم استاد طاهرزاده از لحاظ مفهومی چی میگن ولی حالم خوب میشد. یا اوایل امسال خیلی درگیر کنکور بودم و هر روز صبح تا شب کتابخونه بودم، یه روزایی خیلی خسته میشدم و دلم میگرفت و شاید گلستان شهدا و این چیزا هم راستشو بگم خیلی جواب‌گو نبود انگار. ولی خیلی ناخودآگاه یهو یه سر میومدم سها و میرفتم تو حسینیه دو دقیقه مینشستم پای صحبت های آقای نجات بخش دلم حال میومد. کلا حالی که توی حسینیه شهید حججی (سها) دارم گاهی وقتا هیجا دیگه پیدا نمیکنم. نمیدونم واقعا چیه و چرا اینطوریه ولی میدونم یه چیزی هست. حالا نمیخواستم رهبری را با استاد طاهرزاده مقایسه کنم ولی تجربه های قبلیم رو میخواستم بگم که یه همچین حسی داشتم. گفتم اون موقعی هم که ما پای صحبت های آقا نشسته بودیم خیلی خوب بود و یه همچین حسی انگار داشتم با اینکه به قول بعضیای دیگه اصلا آقا خیلی هم صحبت نکرد و سریع تمومش کردن ولی از این جهت برا من خیلی خوب بود. یه نکته دیگه هم که بود من یه لحظه توی صحبت های آقا احساس کردم دارند برا ما قصه میگند و انگار پیش پدربزرگم نشسته بودم و داشت برام قصه میگفت از اون روزایی که این مردم و امام انقلاب کردن و جنگیدن و این انقلاب رو رسوندنش به ما تا به اینجا. انگار میگفت وقتشه تو نقش خودتو پیدا کنی تو این انقلاب و حضور خودت رو تجربه کنی. قصه گوی انقلاب ما همین آقاست. شاید صحبت هاش تکراری باشه (به قول خودشون)ولی قصه ایه که هر دفعه باید بازخوانیش کنیم تا نقش خودمون را فراموش نکنیم،پس تکراری هم نمیشه. این روزا ذهنم درگیر حال خودم هست و کاش میشد اون حال و هوای معنوی قبل برگرده،ولی انگار در طلب یه چیز اشتباه بودم. ما ها بغیر از اون حضور معنوی و فردی خودمون با خدا یکی از مهم ترین حضور هایی که نیاز داریم حضور جهانی یا چیزیه که الان با این انقلابه. انگار یه تیکه از خود ماست این انقلاب ما دقیقا همینو گم کردیم و حالمون بده و بدنبال نماز شب های بیشتر هستیم در صورتی که نماز شب وقتی برای ما نماز شب شد که در دل این انقلاب و برای این انقلاب داشتیم میجنگیدیم و در حضور در این انقلاب اون حضور معنوی هم بود . بنظر من اینی که حاج قاسم میگفت: «والله والله والله از مهم ترین شئون عاقبت بخیری ارتباط قلبی و دلی با این حکیم بزرگ است» فقط منظورشون این نبود که آخر کار رستگار میشین، نه همین الان میتونی توی حضور خودت مستقر بشی و حضور داشته باشی،ولی یکی از سوال هایی که هنوز درگیرم باهاش که از جهتی هم احساس میکنم اصلا شاید غلط باشه اینه که خب نقش من توی این انقلاب بالاخره چیه؟ میدونم یه نقشی باید داشته باشم ولی هنوز دقیق نمیدونم ؟ توقع دارم یه کار دقیق و معین برام تعریف بشه یا خودم تعریف کنم تا بتونم برای این انقلاب کار بکنم ولی از جهتی احساس میکنم این هم اشتباهه . نمیدونم چرا ،ولی احساس میکنم یه جوریه. یعنی از اون روزی هم که برگشتم قبلش واقعا هیچ افق و امیدی دیگه نداشتم ولی بعدش هم که اومدم گفتم خب من الان باید چیکار کنم و هیچ چیزی نبود و دوباره اون حال هم داره میره ... چون از طرفی اصلا از این درس و بحثام خوشم نمیاد و نمیتونم توی این مسیر مدرسه و دانشگاه برم یا حتی حوزه و از طرفی هم نمیدونم خب نقشمو چجوری ایفا کنم ؟ نمیدونم شاید دوست دارم یه نقشی مثل این قهرمان های داستان های جدید داشته باشم بخاطر همین دنبال اینم. در صورتی که این یه صراطه که تو وقتی توش باشی هر کاری هم بکنی تو صراطی . هر کاری هم بکنی تو قصه ای مهم این نیست که یه کار غول پیکر دهن پر کن بکنی مهم اینه تو صراط باشی .🔻