🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_79
_چیزیت نیست. نامحرمی.
_اوه، خوبه حالا صدای خنده و جیغشو کم نشنیدیم.
_پسرم کمتر فضولی اونو بکن که کمتر از این صداها بشنوی.
_شمشیرو از رو بستیا. یادت نره منم نوه شما هستم.
_هر کی بخواد پشت تو هم حرف بزنه من ازت دفاع میکنم.
حامد مدام مرا صدا میزد و در خانه میچرخید. وقتی برگشت، صدای نگرانش بلند شد.
_عزیز نیست. آبجیم نیستش.
ارشیا نظر داد.
_شاید رفته بیرون.
_نه مادر اون بدون اجازه جایی نمیره.
_باریکلا! این چیزام بلده مگه؟
حامد دوباره به حرف آمد.
_همش تقصیر توئه که مزاحم شدی. من داشتم باهاش بازی میکردم تو اومدی نذاشتی. برو خونهتون.
_اِ؟ پس داشتی با ترنم کوچولو خالهبازی میکردی؟
_من پسرم بدجنس. ماشینبازی میکردم. ازت بدم میاد. زشت بیریخت.
_بچههای عمو حبیب کلا تخس و بیاعصابن. مگه نه؟
عزیزجون اعتراض کرد.
_ارشیا مادر، چته تو؟ اشک بچه رو در آوردی. بچه بهونه مادرشو میگرفت این دختر داشت آرومش میکرد. خیالت راحت شد؟
صدای گریه حامد دور میشد. این یعنی به حیاط رفت اما گریهاش شدید شد و مرا صدا میزد. در اتاق را باز کردم. از جلوی چشمان متعجب عزیزجون و ارشیا بیهیچ حرفی به حیاط رفتم. حامد با دیدنم خودش را به من چسباند. نشستم. اشکهایش را گرفتم و او را بغل کردم.
_آبجی این ارشیا منو ناراحت کرده.
_ولش کن داداشی. بیادبه. میای بریم پارک؟
_ایول. جون من میریم؟
ایستادم تا به عزیزجون خبر بدهم، متوجه شدم با ارشیا روی ایوان ایستاده و به ما نگاه میکند.
_عزیزجون، حامدو میبرم پارک. هر وقت مهمونت رفت، زنگ بزن تا بیایم.
_مادرجون، نزدیک غروبه نری بمونی، نگرانت بشم. اون پارک دیر وقت خطرناکه.
_چشم. زود برمیگردم. نگران نباش.
ارشیا از پلهها پایین آمد و جلوی من ایستاد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪