🥰
#رویای_نیمه_شب 🥰
🍁
#پارت_شانزده
🌷 _دوزن از کنارم گذشتند.برخودلرزیدم که شایدریحانه و مادرش باشند،اما آنها نبودند.به راه افتادم.
هنوزدر بازار بودند؟نه.زود آمده بودند که به شلوغی بر نخورند.کنیزی با دیدنم خندید.شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من می گذشت،پی برده بود.
ریحانه شاید حالا داشت گلیم می بافت.شاید هم داشت به زن ها درس می داد.
تنها امیدم آن بود که آنچه بر من می گذشت بر او هم بگذرد.آیا گوشواره ای که ساخته بودم، برایش همان معنایی داشت که سکه ها برای من؟گوشواره را به گوش کرده بود؟معنای خنده کنیزک چه بود؟
این سوال فکرم را مشغول کرده بود.نگران بودم ابوراجح هم متوجه حالاتم شود و مجبور شوم همه چیز را به او بگویم.به یاد حرف پدر بزرگ افتادم که می گفت:«حیف که ابوراجح شیعه است،وگرنه دخترش رابرایت خاستگاری می کردم.»
نمی دانم چه چیزی بین ماو شیعیان فاصله ایجاد می کرد.آن ها هم مثل ما نماز میخواندند،روزه میگرفتند، قرآن می خواندند و به حج می رفتند.
اگرراهی بود می توانستم پدربزرگ را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند.
سیاهِ تنومندی به من تنه زد.پیرمرد دست فروشی،طبقی تخم مرغ جلویش گذاشته بود.ریسه های سیر از دیوار بالای سرش آویزان بود.تنه که خوردم نزدیک بود پایم را روی تخم مرغ ها بگذارم.
فرش فروشی که آن سوی بازار،روی قالی ها و گلیم هایش لمیده بودو قلیان می کشید،با دیدن این صحنه،خنده اش گرفت.وقتی مرا شناخت،دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصر تعظیمی کرد.سعی کردم حواسم را بیشتر جمع کنم.
به حمام رسیده بودم.اگر پدر بزرگ هم راضی می شد،ابوراجح هرگزاجازه نمی داد.اوودخترش شیعه بودند و من و پدربزرگم،سنی و نمی دانستم چه چیزی بین ماکه مسلمان بودیم فاصله انداخته بود.این فاصله بیش از همیشه ناراحتم می کرد.
🍂پایان پارت شانزده
@fotros_dokhtarane