🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 🌷رویای نیمه شب🌹 #قسمت_پنجاه_سه **** من این ماجرا را از پسر اسماعیل هرقلی شنیدم. خ
🌷رویای نیمه شب🌹 اسماعیل میرود پیش((سید بن طاووس)) . جراحت پایش را نشان میدهد .سید بن طاووس با خوشرویی قول میدهد که برای بهبودی اش کمک کند . _ سید ، جراحان حله را حاضر میکنند تا دمل را معاینه و معالجه کنند . آنها می‌گویند دمل ، روی رگ حساسی قرار گرفته و علاج آن تنها در بریدن و برداشتن است . سید میگوید اگر چاره ی دیگری ندارد ،این کار را بکنید . می‌گویند: امکان زیادی دارد موقع جراحی، به آن رگ حساس صدمه بخورد و اسماعیل بمیرد . سید ، اسماعیل را به بغداد میبرد. آنجاهم دمل را به زبده ترین جراحان آن شهر نشان میدهد . آنها همان حرف جراحان حله را می‌زنند، سید میخاسته به حله برگردد . اسماعیل میگوید حالا که تا بغداد آمده ام ، بهتر است به زیارت تربت امامان سامرا بروم . در سامرا ، مرقد امام علی النقی و امام حسن عسکری را که امامان دهم و یازدهم ما هستند ، زیارت میکند . بعد به (( سرداب مقدس )) میرود و امام زمان را نزد خدا، شفیع خود قرار می‌دهد تا از آن گرفتاری نجات پیدا کند . _ سرداب مقدس کجاست؟ _ محلی است که امام زمان از انجا ناپدید شد و غیبت خود را شروع کرد . بسیاری ، در آن سرداب ، خدمت آن حضرت رسیده اند . اسماعیل چند روزی را سامرا میماند . در آن مدت ، کارش راز و نیاز با پروردگار و توسل به امامان بوده . روزه پنج شنبه ایی ، بیرون شهر ، در دجله غسل میکند . لباس پاکیزه ای میپوشد تا برای آخرین بار به زیارت قبر امامان و سرداب مقدس برود . وقتی به حصار شهر میرسد ، چهار اسب سوار در مقابل خود میبیند . سه نفرشان جوان و چهارمی، یک پیرمرد بوده . یکی از مردان جوان ، هیبت و وقار بیشتری داشته . انها به او سلام میکنند . فکر میکند که آنها از بزرگان و دامداران آن ناحیه اند . مردی که وقار و حیبت فراوانی داشت از او میپرسد :(( فردا باز میگردی؟ )) اسماعیل جواب می‌دهد:(( بله ، فردا به حله باز میگردم.)) آن مرد میگوید:(( پیش بیا تا آن چیزی که تو را به رنج و درد مبتلا کرده ببینم .)) اسماعیل مایل نبوده که آن مرد به دمل پایش دست بزند می‌ ترسیده که دوباره چرک و خون بیرون بیاید و لباسش را آلوده کند و او نتواند با خیال راحت به زیارت برود . با این حال ، تحت تاثیر هیبت آن مرد قرار میگیرد و پیش میرود . آن مرد ، روی اسب خم میشود ، دست راستش را روی شانه اسماعیل تکیه میدهد ، دست دیگرش را روی زخم میگذارد و فشار میدهد . اسماعیل اندکی احساس درد میکند . بعد آن مرد روی اسب راست مینشیند . 🌹🌷پایان قسمت پنجاه و چهار @fotros_dokhtarane