🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_هفتاد_دو 🌼رویای نیمه شب🌼 امینه بسیار وفادار است اما نسبت به ما به ما خبر داد ک
🌼رویای نیمه شب🌼 شاید دزد باشد شاید هم جاسوس تنم راست شد می‌خواستم خود را از پنجره پایین میندازم اگر زنده می ماندم پا به فرار بگذارم الان گفت اجازه بدهید زود قضاوت نکنید این جوان نامش هاشم است پسر وزیر را کشته و بعد قنوا را دزدیده و جایی که تنها خودش میداند قایم کرده امیر گفت حقیقت همین است حالا هم می‌خواست جواهرات و زینت آلات بانویم قنوا را بردارد و ببرد گیج شده بودم خواستم از آنها فاصله بگیرم که حاکم چشم های پف آلویش را از هم در آن و گفت تکان نخورد کنار حلال نشست و به او گفت می دانستم بی گناهی تو خیلی سختی کشیده ای برای جبران آن چه بر تو رفته حاضرم هر بلایی که بگویید سر این جوانک بگویی بیاورم زن ها و حلال نزدیک شدند اطراف ترس نشستند و به او چشم دوختند به پدر بزرگم فکر کردم که در آن احوال راحت توی مغازه نشسته بود و آنچه بر سر می‌نامد خبر نداشت حلال از روی خشم نگاهی به من انداخت و گفت بگذارید به عهده خودم می دانم با چه کار کنم صدای یک مرتبه نازک و زنانه شده بود با ناخن تیکه پارچه فتیله شده را از سوراخ های بینی اش بیرون کشید بینی از حالت موتورم درآمد و کوچک و متناسب شد از زیر لب ها چیزهایی را که شبیه تکه های چرم بود بیرون آورد و توی تشت انداخت باورش برایم سخت بود او قنوا بود دستار از از سر برداشت موهایش روی شانه ریخته نگاهم را پایین انداختم امینه پارچه روی سر او انداخت حاکم و زنها از خنده منفجر شده بودند قنوا نمیخندید صورتش را بالا گرفت تا امینه دوده های روی صورتش را پاک کند نتوانستم لبخند بزنم هنوز از وحشت زانوهایم میلرزید از آن همه هوش و شیطنتی که در قنوا بود مبهوت مانده بودم حاکم برخاست و به من نزدیک شد در اطرافم چرخی زد و خوب براندازم کرد. پایان قسمت هفتاد و سه 📙@fotros_dokhtarane