🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_هفتاد_هفت ❤️رویای نیمه شب❤️ پله هایی که به پشت بام می‌رفت کنارش که نشستیم کتابم
🎀رویای نیمه شب🎀 _همسرتان چطور خبر دار شده؟ _پیرزنی که گویا از همسایه های شماست به آن ها گفته . آنچه را آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم نظر پدربزرگم را هم گفتم . _ ارتباط تو با دارالحکومه می تواند مفید باشد به شرط آنکه به گناه نیفتی اجازه نده تورا آلت دست خودشان قرار دهند و مثل یک اسباب بازی با تو بازی کنند اگر تسلیم آنها بشوی ازت سواری میگیرند و تحقیرت می کنند اگر وقار خودت را حفظ کنی آن ها هم مجبور میشوند به تو احترام بگذارند . _وقتب نمی خواهم با قنوا ازدواج‌ کنم چطور ممکن است ارتباط با دارالحکومه برایم مفید باشد ؟ به نقطه ای خیره شد . _تو شیعه نیستی اما خوب می دانی که گروهی از بهترین و درست کار ترین مردمان حله تنها به جرم شیعه بودن در سیاه چال های مرجان صغیر زندانی اند . خبر آوردند که حال بعضی از آنها وخیم است یکی از دوستانم به نام صفوان و پسرش حَماد مدتی است که زندانی اند به بهانه دیدن جاهای مختلف دارالحکومه از قنوا بخواه که به نگهبان ها بگوید شما را به سیاه چال راه دهند اگر بتوانی خبری از آنها بیاوری مرا مدیون خودت کردی . حاضر بودم برای خشنودی او هرکاری بکنم. دلم خواست بگویم اینکار را به شرطی میکنم که بپذیرید ریحانه با من عروسی کند و یا اینکه هرگز ازدواج نکند اما چطور می‌توانستم این حرف را بزنم ؟ برای این که اهمیت آن کار را گوش زد کنم پرسیدم کار خطرناکی نیست ؟ممکن است حاکم خبر دار شود و مجازاتم کند . 🎀پایان قسمت هفتاد و هشت 🎀 📙@fotros_dokhtarane