🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🌱هوالصابرالغفّار🌱 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_نود مسرور روی سکوی مقابل،مرد تنومندی را مشت و مال می‌داد
❄️هوالوهاب❄️ 🌠🌜 ناهارمان ماهی بود.ام حباب ان را عالی درست می کرد.کم غذا خوردم . پدربزرگ گفت:(اگر قراراست ناهاری شاهانه در دارالحوکومه بخوری،بگو ما هم بیاییم !) -با شکم پر که نمی توانم به سوارکاری 🐎 بروم. 😄🖐🏻 -مبارک است!نمایش تمام شد؟نوبت به سوارکاری رسید؟🤔 ام حباب گفت:(چه عیب دارد!قنواء می خواهد به شوهر آینده اش نشان دهد که سوارکار قابلی است.)☺️❤️ -موضوع قنواء و سوارکاری مهم نیست.مهم این است که برای روز جمعه به مهمانی دعوت شده ایم. -مهمانی حاکم؟😃 -حاکم خرواری چند است؟ ام حباب گفت:(باید بگردم لباس مناسبی برای خودم آماده کنم.راستی،نگفتی که دعوتمان کرده.)😄❤️ -ابوراجح ازمان دعوت کرده. پدربزرگ تکیه داد و نفس راحتی کشید. -خداراشکر!حال و حوصلهء رفتن به دارالحکومه را ندارم،اما رفتن به خانهء ابوراجح و مصاحبت با او برایم شیرین و لذت بخش است.🌹✨ ام حباب لب ورچید و گفت:(حیف شد!من نمی توانم بیایم.همه اش تقصیر این آقاست!)😌🌹 به من اشاره کرد.پدربزرگ با بدگمانی گفت:(مثل این که اتفاقاتی افتاده که من خبر ندارم!)🤥🤷‍♀ -آن روز که حالم خوش نبود و در خانه ماندم،ام حباب بیچاره را به خانهء ابوراجح فرستادم تا خبری از ریحانه برایم بیاورد.حالا اگر ریحانه و مادرش،ام حباب را با ما ببینند🚶‍♀،می فهمند که من او را به آن جا فرستاده بودم.آن وقت ابوراجح متوجه می شود که من به دخترش علاقه دارم و از این که ما را به خانه اش دعوت کرده،پشیمان می شود. ام حباب گفت:(حالا تا روز جمعه!از این ستون تا آن ستون فرج است.شاید خدا خواست و من هم آمدم و ریحانه را همان جا از پدرش برایت خواستگاری کردیم)🙃🌹. صبح روز بعد با دیدن قنواء نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم.موهایش را زیر دستاری که به سر پیچیده بود،پنهان کرده بود.با کمک سرمه،دوده و موادی که خودش سرهم می کرد،چین های مردانه به پیشانی و دو طرف بینی،و حالتی آفتاب سوخته به چهره اش داده بود.کسی با دیدن آن قیافه نمی توانست حدس بزند😄 با دختری روبه روست که چند خدمتکار، گوش به فرمانش هستند. -حالت چطور است هلال؟از بانو قنواء چه خبر؟🤔 سوار بر دو اسب جوان و چابک،از راهی که پشت دارالحکومه بود،بیرون می رفتیم که گفت:( ساعتی قبل به دیدن حماد رفتم.او و پدرش را به زندان عادی منتقل کرده اند.طبق دستور من،آن ها را به حمام برده اند و لباس تمیزی پوشانده اند.آن قدر خوش حال شدم که انگشترم را به رییس زندان بخشیدم!)😉🖐🏻 -کنجکاو شدم بدانم چرا این قدر خوش حال شدی؟ چرا می گویی به دیدن حماد رفتم؟ انگار پدرش چندان اهمیتی ندارد! اتفاقی افتاده؟🤥 شانه بالا انداخت و اسبش را هی زد. -حماد جوان زیبایی است.اگر حالا او را ببینی،باور نمی کنی همان موجود ژولیده و کثیف دیروزی باشد؛همان طور که کسی باور نمی کند من قنواء باشم.) -این را که فهمیدی خوش حال شدی؟☺️ -راستش نمی دانم چرا.او را که دیدم،احساس خاصی به من دست داد.سابقه نداشت.😄🤷🏻‍♀ -امروز این حس به تو دست داد یا دیروز در سیاه چال؟ -بدجنسی نکن!با این سوال های آزاردهنده،می خواهی از بازی هایی که به سرت آوردم،انتقام بگیری.🙂 -اگر تو عاشق حماد شد باشی،خیالم تا حدی راحت می شود.دست از سر من برخواهی داشت و سراغ او خواهی رفت.من هم می روم سراغ کار و گرفتاری هایی که دارم.از طرفی دلم برایت می سوزد،چون داری وارد همان بن بستی می شوی که من شده ام.🙃این عشق ممنوع و بی سرانجام است.پدرت هرگز رضایت نخواهد داد با رنگ رزی شیعه که به جرم دشمنی با او به سیاه چال افتاده،ازدواج کنی. 😉 این داستان ادامه دارد.... پایان قسمت نود و یک ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════